۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

فوتبال در کشور جنگ


نویسنده: حسن کریمی
خوب یادم است زمانی که کوچک بودم با بچه ها فوتبال بازی می کردم. هیچ گاه نمی توانم آن لحظه ها را فراموش کنم. چون می دانم آن لحظه ها با من پیوند دارند؛ آن هم از جنس نامیرا. اسم بچه ها هم خوب یادم است. رضا، احمد، علی، محمد، رضا، هادی و دیگران...
ما توپ نداشتیم. از جوراب های کهنه توپ می ساختیم. در سایه ی درخت و یا سایه ی دیوار با هم دیگر جمع می شدیم، یکی سوزن می آورد، دیگری جوراب کهنه و دیگران باید پارچه های کهنه را جمع آوری می کردند. بعد، توپ را می ساختیم. بعد از اینکه توپ را می ساختیم، تصمیم به بازی می گرفتیم به دو تیم تقسیم می شدیم. باید فکری به میدان بازی هم  می کردیم. چون میدان بازی هم نداشتیم، همه جای دهکده، میدان بازی مان بود. یک روز تصمیم می گرفتیم در کوچه بازی کنیم و روز دیگر روی زمین های حاجی خداداد. همان روزی که روی زمین حاجی خداداد بازی می کردیم باید خوب مواظب می بودیم، چون هر لحظه آمدن حاجی خداداد ما را تهدید می کرد. چون کنار زمین خالی و هموارِ حاجی خداداد کُرد های رشقه اش بود و او نمی خواست ما آنجا بازی کنیم. چون وقتی توپ از میدان بازی خارج می شد، مستقیم روی رشقه هایش می رفت و رشقه ها لگد مال می شدند. تا وقتی که او خوب به ما نزدیک نمی شد، ما به بازی مان ادامه می دادیم. رضا که دروازه بان ما بود وظیفه داشت زمانیکه او می آمد صدا کند: "حاجی خداداد آمد!". همه ی مان فرار می کردیم و یکی توپ را بغل می کرد و او چند گامی از پشت مان می دوید. تنها صدایش را می شنویدیم که می گفت:"اگه دَ گیرمه اَمادین...!"
ما جایی دیگر بازی مان را شروع می کردیم. همیشه همین سناریو و قصه بود. خیلی لذت بخش بود. گاهی که با خود تنها می شوم، یک لحظه به آن روزها می روم؛ همه ی این ها یادم می آید. گاهی می خندم و گاهی غمگین می شوم. خوب، ما  تنها قانون های ساده ی فوتبال را می دانستیم. مثلا دو تیم ساختن و بازی کردن. از زمان بازی هیچ خبری نداشتیم. نه از نیمه اول و نه از نیمه دوم. داور هم نداشیتم. خودمان، همه ی مان برای همدیگر داوری می کردیم. تنها در مورد  گل، آیا گل شده است و یا نه؟! تا دیروقتِ شب، بازی می کردیم. برق نداشتیم. زمانی که آسمان صاف بود بازی خوب کیف می داد. چون در روشنایی مهتاب خوب بازی می کردیم و هیچ جنجالی به پا نمی شد. زمانی که خوب از بازی نشئه می شدیم، بازی را متوقف می کردیم. همان جا، روی میدان بازی یکی دراز می کشید. دیگری با کون اش روی زمین می نشست. با دامن های درازمان عرق های مان  را پاک می کردیم و بعدن خود را پکه می کردیم. زمانِ خداحافظی فرا نمی رسید، چون بعد از بازی در مورد بازی حرف می زدیم و جنجال می کردیم. همیشه هادی می گفت: "بچیش هَمو پاس ره اگه می دادی گل زده بودم. تو فقط یاد دیرِه که بَلده خودخو بازی کنی!". احمد می گفت: " تو مارَه از قصد قَد لغد زدی. دفِه دیگه مالوم موشه!".
بعد از سروصداهای زیاد که تنها صدای حشره ها با صدای مان آمیخته می شد، دیگر صدایی نبود. سرانجام هر کس به خانه ی خود می رفت.
خوب یادم است که برای اولین بار توپ پلاستیکی خریدیم. خیلی خوشحال بودیم. هر کس پول اش را داد. پول جمع شد. بعد دو نفر رفتند توپ را خریدند. آن روز بارانی بود و شب هم باران بارید. ما نتوانستیم بازی کنیم. باید منتظر می ماندیم. دو روز بعد با توپ پلاستیکی بازی کردیم. اما در وسط های بازی بود که توپ مان پاره شد. آن روز، زمان هم با ما بازی می کرد. همه تقصیر را به گردن زمان انداختند. گفتند:"تو پای تو کتّه است! زدی توپ ره پاره کدی!". خیلی سرو صدا کردیم دهان های همه مان کف کرده بود. بعد احمد گفت: "کاری نداره ما توپ را می دوزیم". او خانه رفت و از خانه سوزن آورد و ما هم پارچه های نابکاره را جمع کردیم از پاره گیِ توپ داخلِ آن کردیم. احمد توپ را درست کرد. اما وقتی که بازی می کردیم، توپ کمی سنگین بود. به هرحال، اما شکل توپ را داشت؛ مثل توپ گرد بود.
چند ماه گذشت، با همان توپ پلاستیکی بازی می کردیم. تا یک روز توانستیم که «خودِ توپ را بخریم». توپ بود؛ هوا داشت. زمانیکه هوایش کم می شد. پمپِ موتورِ حسینِ سلمان را می گرفتیم و توپ را هوا می دادیم. برای اولین بار بود که با توپ واقعی بازی می کردیم. آن روز برای میدانِ بازی در تاله (چمن زار) رفتیم چون نمی خواستیم این توپِ واقعی مان مثل آن توپ پلاستیکی زود خراب شود. من آن روز به دلیل پای درد نتوانستم بازی کنم. تنها آنها را تماشا می کردم. تماشایش هم لذت بخش بود. تو نشسته بودی و دوستانت بازی می کردند. آن روز متوجه شدم زمانی که بازی می کنیم چقدر سروصدا می کنیم! بعد از چند روز پایم خوب شد و روی زمین شیخ قربان بازی کردیم. در آن بازی، من اولین شوت را زدم؛ «توپ تا خانه ی شیخ قربان رفت» و احساس قوی بودن کردم. خیلی کیف داد.
همه ی مان دوست داشیتم فوتبالیست شویم. تنها همین یک آرزو را داشتیم؛ اما هیچ گاه، هیچ کدام، فوتبالیست نشدیم. زندگی همه ی مان را تنگ در هم فشرد. طالبان به دهکده ی مان آمدند. زندگی چهره ی دیگری گرفت. برای ما که نه خوب را می شناختیم و نه بد را؛ احساس می کردیم دهکده ی مان با همه ی بزرگی اش و آب و سرسبزی اش برای مان تنگ شده است. انگار زندگی از نفس کشیدن مانده بود. ما همه ی مان روز به روز بزرگ می شدیم. خیلی کم فوتبال بازی می کردیم. آخرین خاطره ای که از آن روزها به یاد دارم، سال 1998بود که هادی و رضا بالای بام بودند و من پایین بام، به رادیو گوش می دادیم؛ گزارش مسابقات جام جهانی بود: فرانسه اول شده بود...
سال ها گذشت. هیچ کس از میان ما فوتبالیست نشد. رضا که چون خانه اش از ما دور تر بود، با او خیلی کم فوتبال بازی می کردیم، دو سال پیش در قندهار کشته شد. قبرش در هرات در شهرک جبرییل در زیارتگاه آقا مرتضی است. روی قبرش نوشته است: "سرباز ارودی ملی جام شهادت را نوشید." همه او را به نام رضا پتیر می شناختند. چون او نسبت به همه ی ما چاق تر و تنومند تر بود. او حالا خوابیده است. دیگر نه آرزوی فردی دارد و نه آرزوی جمعی و اجتماعی. آرام خوابیده است. کنار قبرش علف سبز شده است. مادرش گاهی می آید و روی قبرش آب می ریزد تا علف ها جان بگیرند.
احمد به ایران رفت. نمی دانم هنوز برگشته است یا نه؟ اگر برگشته است، می خواهم خوب و خوش باشد. اگر آرزویی برایش باقی مانده باشد، برآورده شود. هادی در هرات است. او زن گرفته و پدرِ یک پسر است. شاید اگر این کشور لعنتی بگذارد، پسرش فوتبالیست شود، هادی در اتاق خود عکس رونالدو را به دیوار چسپانده است. او خودش را در عکسِ رونالدو می بیند. دو تا رضا داشتیم. رضای دیگر سال گذشته در یک درگیری خیابانی در هرات در منطقه ای به نام فرقه به خاطر نامزدش، چون هم قیافه اش نبود، کشته شد. جسدش را چند روز بعد از خرابه ای پیدا کردند.
محمد، کسی که از صنف اول تا ششم هر دوی مان در یک مکتب درس می خواندیم، در یک صنف بودیم و پشت یک میز می نشستیم؛ هم دوست بودیم و هم رقیب؛ دانشگاه را تمام کرد. چند سالی می شود که او را ندیده ام. اما چند روز پیش با خبر شدم که او را اختطاف کرده اند و برادرش را کشته اند...
حسن (من نه!) هم دوستم است. البته نه از دوست های دورانِ دهکده، او همیشه می گوید که آرزو داشته فوتبالیست شود؛ اما نشده است. تمام بازیکنان مشهور دنیا را می شناسد. بازی های مهم را در تلویزیون و انترنت تماشا می کند. او هم یک اسطوره پرست است.  دلش به حالِ تیم ملی مان می سوزد. می گوید که تیم ملی ما خیلی غریب است. حرفه ای بازی نمی کند و مربیِ خوب ندارد. روی بازیکنان کار صورت نمی گیرد، تمرین های موثر ندارند و بازی هایشان مثل یک "خَرَمبَرک" است. او اکنون در دانشکده ی کامپیوتر ساینس، مهندسیِ نرم افزار می خواند تا روزی بتواند یک"Tester" موفق برای بازی های کامپیوتری شود. نمی دانم او در آینده یک «Tester» خواهد شد یا نه؟


نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...