۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

به سلامتی زیبای ات...

آن زمان را خوب یادم هست. خیلی کوچک بودم. آنقدرکه با نجیب پسر همسایه ی مان  برای اولین بار مکتب بخاطر ثبت نام رفته بودیم، معلمِ کلاس اول مرا بخاطر که کوچک بودم قبول نمی کرد و نجیب را که به خاطر بزرگ بود، قبول نمی کرد.

من اینجا تمام خاطراتم را ازدورانِ مکتب و از همان لحظه ها کودکی، هر آنچه یادم می آید؛ به طور پراکنده و مثل یک فرد پریشان حال برای تان قصه می کنم.

من مکتب را مثل خیلی ها دیگر در شهرهای بزرگ تمام نکردم، بلکه در یک دهکده دور افتاده از شهر مکتب ابتدایی را به پایان رساندم. آن لحظه ها، هر لحظه حالا مرا رنج می دهد. این رنج گاهی از شاد ها­ی ولحظه های شیرین همان زمان است و گاهی هم از رنج ، درد و تنهایی همان دوره است.
سه روز پی در پی من و نجیب به مکتب قریه ی مان می رفتیم. هر روز به معلمِ کلاس اول خواهش و زاری می کردیم  که ما را در صنف قبول کند. بعد از سه روز، من را قبول و نجیب را رد کرد. پس از نپذیرفتن نجیب در مکتب؛ دوستی ما هم سرد شد وبعد از مدتی، حتی یک دیگر هم نمی شناختیم. دنیا او با دنیا ی من فرق کرده بود. 

من نه نازدانه بودم ونه تنبل. وقتی همان روز سر صنف نشسته ام. خیلی شاد بودم. از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم. آن لحظه ها هنوز در من تکرار می شود. ما صنف نداشتیم. چون هنوز خیمه های که سازمان ملل برای دهکده مان داده بود؛ کسی آنها را برپا نکرده بودند. ازهمان خاطر چند روز نخست را  داخل یک ویرانه  درس خواندیم. خوب یادم هست، معلم مان یک فرش کوچک اما دراز در وسط ویرانه  فرش کرده بود. بچه ها به ردیف نشسته بودند و به سوی تخته ی سیاه نگاه می کردند. و من هم در یکی از ردیف ها نشسته بودم. وقتی بچه ها کمی تکان می خورد فرش جمع می شد و گرد وخاک صنف مان را فرا می گرفت.

معلم با  تباشیر به روی تخته ی سیاه نوشته کرده بود: " ا، ب، ت، ث" و برای ما با صدای بلند می خواند. بعد از بلند شدن چند تا از شاگردان روبه روی تخته ی سیاه بخاطر نوشتن و تکرار الفبا؛ تباشیر تمام شد. معلم به یکی از شاگردان گفت برو مقدار علف جمع کن و شاگرد هم بعد از مدتی با یک دامن علف وارد ویرانه یا همان صنف زیبا یم شد. بعدا، معلم تخته سیاه را از دیوار برداشت و قسمت از دیوار را پاک کرد و از شاگردان که باقی مانده بود خواست  تا الفبا را با علف روی دیوار بنویسند. من آخرین نفر بودم که"الف" را با علف سبز روی دیوار نوشتم. و تکرارِ "الف" با من به جاویدانگی پیوست. برای چند روز، "الفی" که من با علف نوشته کرده بودم به طور "یادگار" روی دیوار مانده  وبعد از چند روز باران بهاری ده ی مان الف را پاک  کرد. اماهنوزدر من زنده است.

وقتی از مکتب رخصت شدم. خیز زنان به سوی خانه رفتم و اولین  حرفی که به همه گفتم این بود: " من مکتب رفتم." پدرو مادرم و حتی چمن گل زن همسایه ی مان  متحیر شدند.

من این طور مکتب رفتم! هیچ کس مرا بخاطر ثبت نام نبرد. اما شامل مکتب شدم. در خانه  هیچ کس با من بخاطر انجام دادن کارخانگی ام کمک نکرد و من مکتب را ادامه دادم. ساعت های که نقاشی داشتیم، طولانی ترین ساعت ها برایم بود. چون من هیچ گاه نتوانستم نقاشی قشنگ و زیبا بکشم. همیشه وقتی معلم می گفت نقاشی بکشید برای دیگران بهترین وشیرین ترین لحظه ها بود. اما من، تا صنف ششم مکتب از دست نقاشی رنج بردم. تنها می توانستم یک" شاخه گل" نقاشی کنم. و این شاخه گل هنوز با من است. حالا وقتی از حرف های استاد داخل صنف دانشگاه خسته می شوم. همان شاخه گل را در کتابچه ام نقاشی می کنم. در یک ساعت ،شاید صد تا شاخه گل روی کتابچه ام خلق کنم. یک خط کج در وسط ورق کتابچه ام می کشم. بعد، یک دایره کوچک در قسمت بالای خط کج می کشم و سپس در اطراف دایره، نیم دایره های کج و زیبا می کشم. و این طور شاخه گلِ من خلق می شود. خط کج "ساقه" ی من است. دایره "غنچه" ونیم دایره ها "برگ های پژمرده و زیبای" من است. و من یک نقاش هستم. نقاشِ شاخه ی گل سرخ ساده!

وفردا،باید برای دو ساعت در پوهنتون کابل  زبان فرانسوی درس بدهم. در این روز ها من و هم صنفانم دوره " استاژ" مان را سپری می کنیم. فردا، سه  استاد  مرا ارزیابی می کنند. آیا من فرانسوی یاد گرفته ام؟ آیا می توانم زبان فرانسوی تدریس کنم؟ اگرمی توانم، از کدام روش های تدریس استفاده می کنم. من نمی دانم فردا چه خواهد شد. اما هر چه شود من اجازه می دهم که شود. هنوز آماده گی نگرفته ام. چند روز پیش موضوعی را انتخاب کردم و دوست داشتم که آن را به زبان فرانسوی تدریس کنم اما چون از لحاظ فرهنگی مشکل داشت،انتخاب نکردم. موضوعی را که انتخاب کرده بود در باره یک نوع شراب بود.این شراب در بعضی از جشن ها استفاده و نوشیده می شود.نام این شراب هم است. (Beaujolais)  این شراب خیلی مشهور است البته نه در کشور مان بل در کشور های دیگر محبوبیت دارد. این شراب به خصوص در جشن 17 نوامبر هر سال غوغا به پا می کند.

حالا به این فکرم که فردا  چه خواهد شد. نجیب یادم می آید. او هیچ گاه مکتب نرفت.هیچ شعری بدون شعر های شاعران گمنام یاد نگرفت. او از دهکده رفت. نه مثل ادیپ جرم و گناهی کرده و نه پدرش را کشته بود. او رفت، تا تمام رنج های عالم را تجربه کند. اما من فردا بخاطر نجیب در پوهنتون کابل درس خواهم داد و ترس هم ندارم که در دوساعتی که من روبه روی صنف هستم، مبادا فرانسوی ام تمام شوم. 

و تو که دوستت دارم. و تو که برایم مهربانی!  و آن شاخه گل ساده را به تو تقدیم می کنم.
حسن

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...