۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

شازده کوچولوی افغانستانی



حسن کریمی
شازده کوچولوهای افغانستانی را کسی جدی نمی‌گیرند. آن‌ها در این سرزمین، روزهای سختی را سپری نمی‌کنند. آن‌ها مثل شازده کوچولوی دوسنت اگزوپری «گل سرخ» ندارند که همراه‌اش درد دل کنند.

روز جهانی کودک، یک شازده کوچولوی به نام عبدالله، در جاده‌های بی‌رحم کابل ساجق می‌فروخت. گفتم که داستان شازده کوچولوی را خوانده‌ای؟ گفت: من ساجق می‌فروشم. دیگر حرف نزد. 

عبدالله، مثل شازده کوچولوی اگزوپری نه گل سرخ دارد و نه سیاره‌ی کوچک. او باید هر روز یک بسته ساجق را بفروشد. شب خسته به خانه بر می‌گردد. هنگام نان شب، چشم‌هایش از خستگی و بی‌خوابی بازوبسته می‌شود، گاهی حتی شب خواب می‌بیند که ساجق فروخته است.

خلاصه‌ی داستان «شازده کوچولو» را به عبدالله‌ی ساجق فروش که  در این روزهای گرم، در جاده‌های پر گرد و خاک کابل  ساجق می‌فروشد، تقدیم می‌کنم. مثل عبدالله، شازده کوچولوی‌های زیادی اند که «تقدیرسیزیفی» را به دوش می‌کشند. اما من برای عبدالله می‌نوسیم، اگر فردا روزنامه‌فروش، عبدالله را در جاده‌ی سینما پامیر دید، یک نسخه از روزنامه را برایش بدهد و بگوید که این روزنامه برای توست، چون من نمی‌خواهم که او نیز مثل من، زمانی که بزرگ شد، کتاب« شازده کوچولو» را بخواند.

عبدالله! داستان این کتاب این گونه است: شازده کوچولو از یک سیاره‌ی کوچک است. او یک روز صبح وقت از خواب بلند می‌شود و در سیاره‌اش قدم می‌زند، متوجه می‌شود که یک «گل‌ سرخ» در سیاره‌اش روییده است. او بعد از دیدن گلِ سرخ، شیفته و عاشق‌اش می‌شود. هر روز او را آب می‌دهد و نوازشش می‌کند. او گل‌اش را خیلی دوست دارد. اما گل‌اش خیلی مغرور است و قدر دوست داشتن و محبت شازده کوچولو را نمی‌داند. شازده کوچولو قهر می‌کند و تصمیم می‌گیرد که سیاره‌ی کوچک و دوست داشتنی‌اش را ترک کند.
او از سیاره‌اش بیرون می‌شود. او به هفت سیاره سفر می‌کند. در سیاره‌ی اول، یک پادشاه را می‌بیند. وقتی که شازده کوچولو با او حرف می‌زند، پادشاه با ناز زیاد پاسخ شازده کوچولو را می‌دهد. او فکر می‌کند که شازده کوچولو رعیت‌اش است. شازده کوچولو قهر می‌شود و سیاره‌ای این شاه را ترک می‌کند.

در سیاره‌ی دوم، او بامردی ملاقات می‌کند که خیلی خود پسند، از خود‌راضی، مغرور و متکبر است. این مرد خودپسند توقع دارد که همه از او تعریف و تمجید کند. شازده کوچولو این سیاره را هم ترک می‌کند.
در سیاره‌ی سوم، او یک مرد می‌خواره را می‌بیند. دیدار این دو خیلی کوتاه بود. اما شازده کوچولو خیلی غمگین می‌شود. شازده کوچولو از او می‌پرسد که چرا می می‌خورد؟ او جواب می‌دهد:«می می‌خورم تا فراموش کنم.»  شازده کوچولو باز می‌پرسد: «چی را فراموش کنی؟» می خواره جواب می‌دهد: «سرشکستگی‌ام را.» شازده کوچولو باز پرسید: «سر شکستگی از چی؟» می‌خواره جواب می‌دهد: «سرشکستگی می‌خواره بودنم را.» این را گفت و سکوت کرد. شازده کوچولو حیران ماند و همین طور که این سیاره را ترک می‌کرد با خود گفت که این آدم بزرگ‌ها  راستی راستی چقدر عجیب اند.

در سیاره‌ی چهارم، یک مرد تجارت پیشه را می‌بیند. او خیلی مشغول و گرفتار است. حتی با آمدن شازده کوچولو سرش را هم بلند نکرد. شازده کوچولو سلام کرد اما او متوجه نشد، باز شازده کوچولو چندین مرتبه سلام کرد. اما هم‌چنان در حال شمردن بود. این تاجر همیشه در حال شمارش اعداد و ارقام بود و کارش را جدی ترین کار در دنیا می‌دانست. بالاخره جواب سلام شازده کوچولو را می‌دهد. بعد از یک یا دو سوال، ازتاجر خداحافظی می‌کند.

در سیاره‌ی پنجم او با یک چراغ افروز ملاقات می‌کند. این سیاره نسبت به سیاره‌های دیگر که دیده بود خیلی کوچک بود. این فانوس‌افروز وظیفه داشت که هر یک دقیقه یک بار چراغ را روشن و خاموش کند. چون این سیاره در هر یک دقیقه به دور خودش می‌چرخید شازده کوچولو  از این راز که چرا این سیاره این قدر کوچک و عجیب است سر در نیاورد، بودن یک فانوس و یک فانوس‌بان برایش عجیب بود. اما با خودش گفت که از پادشاه و مرد خودپسند و تاجر و مرد مست کرده عاقل تر است. چون یک کاری را انجام می‌دهد که معنایی دارد. در این سیاره این دیالوگ میان شازده کوچولو و چراغ افروز انجام گرفت:
-         سلام. چرا چراغ را خاموش کردی؟
-         دستور است. صبخ بخیر!
-         دستور چیست؟
-         این است که چراغم را خاموش کنم. شب خوش!
-         پس چرا روشنش کردی باز؟
-         چراغ افروز جواب داد: خوب دستور است دیگر.
-         شازده کوچولو گفت: من نمی فهمم.
-         چراغ افروز گفت: فهمیدن نمی خواهد، دستور دستور است. روز بخیر!
بعدا هردو از هم خداحافظی می کنند وشازده کوچولو به سیاره دیگر می‌رود.

در سیاره‌ی ششم، یک پیر مرد را می‌بیند. او یک نویسنده و جغرافیه‌دان است. کتاب‌های کلان را می‌نویسد. در کتاب‌هایش گل‌ها را ثبت نمی‌کند. شازده کوچولو از او می‌پرسد که تو کی هستی؟ پیر مرد جواب می‌دهد که من جغرافیه‌دان هستم. شازده کوچولو می‌گوید که جغرافیه‌دان چه کار می‌کند؟ او پاسخ می‌دهد که جغرافیه‌دان به دانشمندی می‌گوید که جای دریاها، رودخانه‌ها، شهرها ، کوه‌ها و بیابان‌ها را می‌داند. شازده کوچولو می‌گوید که شما کار درست را می‌کنید. سیاره‌ای این جغرافیه‌دان خیلی کلان و قشنگ است. بالاخره بعد از پرسیدن چندین سوال شازده کوچولو این سیاره را هم ترک می‌کند.

سیاره هفتم، زمین است. او اولین چیزی را که در زمین می‌بیند یک «مار» است. مار به او می‌گوید که حتی در پیش انسان‌ها نیز احساس تنهایی خواهی کرد و به شازده کوچولو وعده می‌دهد که اگر دلش برای سیاره‌اش تنگ شد می‌تواند کمک کند که دو باره برگردد.شازده کوچولو به صحرای افریقا می‌رسد در ادامه‌ای راه، به گلی بر می‌خورد که یک روز کاروانی را درصحرا دیده بود و به همین جهت تعداد آدم‌ها را شش یا هفت نفر معرفی می‌کند. شازده کوچولو به کوه می‌رسد و فریاد می‌کشد و صدای خود را می‌شنود. همان وقت است که زمین را یک سیاره عجیب و غریب می‌بیند.سپس با یک باغی پر از گل رو به رو می‌گردد که مملو از گل سرخ است با خودش می‌گوید که اگر گلِ سرخم می‌دید احساس پیشمانی و بدبختی می‌کرد. بعدا، با یک روبا ملاقات می‌کند. بعد از حرف زدن می‌فهمد که دلیل‌اش اهلی نشدنش توسط آدم‌ها است. شازده کوچولو تمام ماجرایش را قصه می‌کند. روبا به او می‌گوید:«آدم فقط از چیزهای که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین طور حاضر و آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی دوست... تو اگر دوست می‌خواهی، خوب مرا اهلی کن!» روبا از شازده کوچولو می‌خواهد که به سیاره‌اش باز گردد و از گل خودش مواظبت کند و گلش در جهان یکتا است. در آخر یک راز را به شازد کوچولو می‌گوید:« اين را بدان فقط با چشم دل مي‌توان خوب ديد، اصل چيزها از چشم سر پنهان است، همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كرده‌اي باعث ارزش و اهميت گل شده و تو مسئول هميشگي چيزي مي‌شوي كه اهلي‌اش كرده‌اي، تو مسئول  گلت هستي و ...»
در آخر، شازده کوچولو نزد مار می‌رود تا بر قولی که داده بود وفا کند تا به سیاره‌اش باز گردد و از گلش نگهداری کند.


به عبدالله  کودکِ هشت ساله‌ای که در شهر کابل ساجق می‌فروشد.



۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

مجسمه‌ها حرف می‌زنند

 عصر روز پنجشنه (18 ثور) تیاتر «مجسمه‌ها» در انستیتوت فرانسه در کابل اجرا شد.
تیاتر مجسمه‌ها با بازی محصلین دیپارتمنت تیاتر دانشکده هنرهای زیبا و سازمان فرهنگی سما  در سالن انستیتوت فرانسه در کابل به نمایش در آمد.

تیاتر مجسمه‌ها یک کمدی دراماتیک است که توسط یکی از دانشجویان دیپارتمنت تیاتر دانشکده هنرهای زیبا به نام محمد ظاهر سنگر کارگردانی شده است.

داستان این نمایشنامه از یک کارگاه یک مجسمه ساز آغاز می‌گردد. درغیاب مجسمه ساز، مجسمه‌ها زنده می‌گردند و با هم دیگر به حرف زدن شروع می‌کنند. مجسمه‌ها برای اثبات برتری، قدرت، زیبایی با یکدیگر شان  مقابله می‌کنند.


وقتی که مجسمه ساز از کارگاه‌اش بیرون می‌شود، مجسمه‌ها به حرف زدن شروع می‌کنند. در آن کارگاه چهار مجسمه است.

مجسمه طلایی، او از تاج و غنیمت‌های پادشاهان و امپراطوریان گذشته ساخته شده است. او خود را نسبت به دیگر مجسمه‌ها برتر احساس می‌کند. او با مجسمه نقره‌یی به خاطر دوست داشتن مجسمه سنگی  همیشه در کشمکش و دعوا به سر می‌برد. مجسمه نقره‌یی که از پیاله‌های شاعران نامدار هم‌چون شکسپیر و حافظ ساخته شده است، او نیز مجسمه سنگی را دوست دارد. اما به خاطر این که از اشیای شاعران درست شده است. خود را فهمیده می‌داند گاه‌گاهی به خاطر این‌که حرف‌هایش را در مقابل مجسمه طلایی به کرسی بنشاند، شعر و جمله‌های شاعران را دیکته می‌کند، همین باعث می‌گردد که به این نمایشنامه کمی جان بدهد.

تا زمانی که مجسمه سنگی رازاش را فاش نمی‌کند، این دو مجسمه ، مجسمه طلایی و نقره‌ا‌ی  همیشه در نزاع به سر می‌برند. اما زمانی‌که می‌گوید من از فلان تخت سنگی که یک پدر شهوت‌ران به دختراش  تجاوز می‌کند و سپس  او را می‌کشد و زیر تخت سنگ پنهان کند، ساخته شدم. این‌جاست که هر دو مجسمه طلایی و نقره‌ای از دوست داشتن‌اش انکار می‌کنند.

مجسمه ساز، بی‌پول است.  او به پول نیاز دارد. او تصمیم می‌گیرد که مجسمه‌هایش را بفروشد. اما کسی نیست که مجسمه‌هایش را بخرد. هر روز همراه شاگرداش درکارگاه‌اش می‌آید و از مجسمه‌ها دیدن می‌کند. یک روز شاد در کارگاه‌اش وارد می‌شود و با مجسمه‌هایش می‌گوید که کسی پیدا شده است که یکی از شماها را می‌خرد. اما در آخر می‌بینیم که کسی نمی‌آید که مجسمه‌هایش را بخرد.

مجسمه گِلی یک زن است. او عاشق مجسمه طلایی است.  اما مجسمه طلایی او را دوست ندارد.

پنج یا شش دقیقه این نمایشنامه بسیار قوی است. اما هر چه که نمایشنامه پیش می‌رود  و پرده‌ها عوض می‌شود، از زیبایی‌اش کاسته می‌شود.در تمام دیالوگ‌ها پند و اندرز  تکراری را می‌شنویم که هر لحظه تکرار می‌شود.

بازیگران این تیاتر تمامی شان یا محصلین دیپارتمنت تیاتر دانشکده هنرهای زیبا کابل  و یا از سازمان فرهنگی سما  می‌باشند. این بازیگران تیاترِ«مجسمه‌ها» حرفه‌ای نبودند با وجود آن توانستند که در دل تماشاچیان چنگ به زنند و آن‌ها را راضی از سالن رخصت کنند. یکی از این بازیگران که نقش شاگرد مجسمه ساز را بازی می‌کرد، نسبت به دیگر بازیگران خوبتر ظاهر شد. با حرکات و حرف‌هایش تماشاچیان را به سوی خود جلب کرده بود.

در گذشته مردم افغانستان، به تیاتر می‌رفتند. تیاتر افغانستان جایگاهی خوبی را در جامعه  افغانستانی داشت. اما حالا کسی به سالن‌های تیاتر و به دیدن نمایشنامه‌ها نمی‌رود. دلیل‌اش شاید این است که یا سالن تیاتر وجود ندارد و یا تیاتر ونمایشنامه خوب درست نمی‌شود و شاید هم دغدغه‌های روزگار، مردم این سرزمین را آنقدر در تنگنا قرار داده است که  تیاتر را فراموش کرده است.

مجسمه‌ها نقش ما را بازی می‌کردند و ما در سالن تاریک به نقش‌های مان  نگاه می‌کردیم و عصر بارانی این طور به پایان رسید.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

روز کتاب



امروز می‌خواستم که در باره کتاب‌خوانی یک پاراگراف بنویسم اما پشیمان شدم.  در پاراگراف چه می‌نوشتم؟! همین که در افغانستان فرهنگ کتاب‌خوانی وجود ندارد. بد ام آمد. خنده ام گرفت. با خودم  گفتم که این جمله‌ها خیلی کلیشه‌ای است. و آن شد که  این جمله‌های زیر را از فرانسوی ترجمه کردم.
«بهشت زمینی را می‌توان در میان پستان‌های یک زن، پشت یک اسب و در صفحه‌ی یک کتاب یافت نمود.» ضرب المثل عربی
«تصویر کتاب آشپزی، هزگز با نتیجه نهایی‌مان  مطابقت ندارد.» قانون مورفی
«یک کتاب همیشه دو نویسنده دارد: کسی که می‌نویسد و کسی که می‌خواند.» ژاک سالومه
«کتاب ابزار آزادی است.» ژان گوهینو
«کسی که می‌خواهد بداند، کتاب را باز کند.» ژان پلهان
«تنها دو چیز می‌تواند انسان را تغییر دهد: عشق بزرگ و خواندن کتاب بزرگ» پل دسلمان
«همه انسان‌ها کتابی است که خدا نوشته است.» ویکتور هوگو
«کتاب تنها جایی است در جهان  دو بیگانه به طور صمیمی با هم دیگر ملاقات می‌کند.» پل استر
«یک کتاب منحصر به فرد کتابی است که بتوان آنرا هر گونه که خواسته باشیم تفسیر کرد.» سورن کیر کگارد
«سبک و ساختار، جوهر یک کتاب است. ایده های بزرگ آشغال  و تلخ اند.» ولادیمیر ناباکوف
«یک کتاب خوب، یک دوست خوب است.» ژاک هانری برنادن دو سنت پیر
«اگر شما در باره کتاب  قضاوت کنید، کتاب در باره شما قضاوت خواهد کرد.» استفان کینگ
«از کتاب‌ها متفرم، آنها در باره چیزی‌های حرف می‌زنند که ما نمی‌دانیم.» ژان ژاک روسو
«پشت هر کتاب، یک انسان است.» ری بردبری
«باید نقاط ضعیف کتاب، نسبت به دیگر نقاط آن بهتر نوشته شود.» گوستاوفلوبر
«کتاب تریاک غرب است.» آناتول فرانس
«ستاره‌ها در آسمان اند همانند حروف که در یک کتاب اند.» سنت ماکسیموس
«دوست داشتن کسی بخاطر ظاهراش مثل دوست داشتن کتاب بخاطر جلد اش است.» لائور کانن
«کتاب یک پنجره است که از طریق آن می‌توان گریخت.» جولین سبز
«گفتن یک کتاب اخلاقی یا غیر اخلاقی معنی ندارد. همه‌اش این است یک کتاب خوب و یا بد نوشته شده است.» اسکار وایلد
«تمام کتاب‌های سوخته شده، جهان را روشن می کند.» رالف والدو امرسون


۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

«این نیز نمی‌گذرد»




«این نیز بگذرد»،هرگز نمی‌گذرد. آن پادشاه احمق بوده است که از وزیراش خواسته بود که چیزی برایش درست کند که نه غم زیاد بماند و نه شادی. وزیر می‌رود و یک انگشتر می‌سازد و رویش می‌نویسد «این نیز بگذرد» و به پادشاه می‌دهد تا پادشاه در شرایط خوب و بد به آن نگاه کند و تا آرام گیرد.

«این نیز بگذرد» یک دروغ کلان زندگی است. این انتقام روزگار است.  حادثه‌های زندگی هیچ گاه نمی‌گذرند. هم‌چنان باقی است. آن درد‌ها و شادی‌های زندگی در ذهنت همیشه جاویدانه است.

آن دوست داشتن، آن عاشق شدن، آن متفربودن، آیا به راستی می‌گذرند؟ آن خدا حافظی دوست با دوست می‌گذرد، نه، هیچ‌گاه نمی‌گذرد، هم‌چنان در ذهن وقلبت ابدی می‌ماند. آن خنده‌ها و گریه‌های دو عاشق می‌گذرد؟ آن خواب و آن رویا می‌گذرد؟

 این جمله می‌گذرد: «من دوستت دارم.» آن لحظه‌ای که دوست به دوست خیانت می‌کند، می‌گذرد، نه، هرگز، این‌ها می‌مانند.

آن ظلم که بر صفحه‌ای تاریخ نگاریده شده است، می‌گذرد! مرگ آن سرباز که تنها تنفگ‌اش را دوست داشت می‌گذرد!

آن سلام عاشق به معشوق و آن بدرود معشوق به عاشق می‌گذرند! هیچ گاه نمی‌گذرند.

پس نمی‌گذرد. «این نیز نمی‌گذرد»
منبع: ایران‌وایر




نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...