۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

فقط يک مدال، ولي افتخار بزرگي!


نويسنده: آن فالير، برگردان: حسن کريمي
منبع: وبلاگ ليبراسيون
دو شب؛ در جريان اين دوشب تمام افغان ها نفس هاي شان را در سينه هاي شان حبس كردند؛ دوشبي كه در  المپيك لندن، بازي هاي  تكواندو را در وزن هاي  67-  كيلو گرام و  80-  كيلو گرام  برگزار  شد. شب هاي ماه رمضان كوتاه است. آن دو شب، بدون آن كه افغان ها حتي چشم هاي شان  را ببندند، محو شدند؛ همه ی افغان ها چشم هاي شان را به صفحه ي تلويزيون دوخته بودند و يا گوش هاي شان را به صداي جيرجيرك مانند راديو تيز كرده بودند. براي اولين بار، بعد از مدت هاي طولاني، قلب افغان ها براي وحدت و هم نوايي تپيد، آرزو ملي بود و شادي شان يكسان.  درجريان 36 ساعت، راننده ی لاري در آخرين نقطه ی ولايت فراه و هم چنان ريس جمهور كرزي در ارگ خويش دلواپسي مشابهي را داشتند: آرزوي ديدن روح الله نيكپا و نثار احمد بهاوي، آوردن  مدال از المپيك لندن به كابل و فاش كردن  استعداد و نيروي افغان ها  در جهان.
من هم مثل ديگران هيجاني شده بودم. فرصت براي دست كم گرفتن خيلي كم بود... من به خود اجازه دادم كه جلسه ی كار را زود تر برگزار كنم و اولين بازي روح الله نيكپا را در المپيك لندن تماشا كنم. همان روز، همكارم كوشش مي كرد خود را زودتر از كار خلاص كند و به تماشای بازي تكواندو بنشيند. تلويزيون مسطح اش را با شوق روشن كرد و هر حمله را مثل يك ژورناليست با تجربه گزارش مي داد، شرح بازي را نسبت به ژورناليست تلويزيون افغانی  بهتر برايم مي گفت. نيكپا تنها يك ضربه به صورت حريف زد. همكارم همان لحظه خيلي  خوشحال شد، او قوانين تكواندو را برايم  توضيح مي داد و من هم مثل تمام مردم افغانستان آماده ی شريك ساختن هيجان خويش در ساعت هاي آينده بودم. به هر صورت، هيچ انتخابي نداشتم: هربار كه يك قهرمان افغان درالمپيك لندن بازي مي داشت چه در ساعت 4 بعد از ظهر بود و چه در ساعت يك صبح، دوستان افغاني ام، برايم زنگ مي زدند و يا پيام مي فرستادند و مرا تحريك مي كردند تا بازي ها را ازطريق تلويزيون تماشا كنم.
هنگام رفتن  در «جلسه»، راننده ی تاكسي  بازي مسابقه را برايم  تعریف كرد، در حالیكه من تمام بازي ها را تعقيب نكرده بودم و حرف هاي خود را اين چنين خاتمه داد: « نيكپا واقعا حركات زيبایی دارد.» من اين تعریف بیجا را در سال هاي اخير بدون اين كه هرگز بفهمم،  بار ها شنيده بودم. بعد از ديدن بازي هاي نيكپا، تازه فهميدم: در ورزش، زيبايی ژست و حركات همان قدر ارزش دارد که نتيجه​ي آن.
شب با گرفتن يك مدال المپيك به پايان رسيد. يك مدال برنز. دومين مدال در تاريخ افغانستان، همچنان دومين مدال براي روح الله نيكپا، فرزند اعجوبه ي وطن. فرانسه  در المپيك لندن 34 مدال گرفت، اما آشكار است كه كار بزرگی  انجام نداده است. مدال افغانستان، از پاكستان و  ديگر كشورهايی كه  در حال توسعه هستند و در صلح به سر مي بردند، بيش​تر بود. اين لحظه شادي، از آن حيث که نيكپا از قومِ هزاره است، كه قرباني هميشگي تبعيض در افغانستان است، شکوه​مندتر و زيباتر به نظر مي​رسيد. اما زمانيكه افغانستان در رقابت هاي جهاني مي درخشد. قهرمان قوم هيچ ارزشي ندارد. اين ها را دوست افغان ام برايم توضيح مي دهد  و برايم داستاني را كه بعد از المپيك بيجينگ واقع شده بود بیان مي كند: "ژورنالیست بارها از نیکپا درباره ی قومیتش پرسید و او از سوال کردن امتناع ورزید و گفت: مهمتر از همه من یک افغان هستم و این شادی و افتخار برای تمام افغان ها است. بهتر است مشکلات دیگر را در داخل حل نماییم."
اما داستان اينجا به پايان نرسيد. شب بعد، پيش بيني كرده بودم كه هيجان و اضطرابم را با يك شب خواب آلود با آنها شريك بسازم. دومين چانس براي گرفتن مدال با ورود نثار احمد بهاوي كه هم چنان تكواندو كار است در المپيك لندن بود. دو مدال در جريان بازي هاي تكواندو در المپيك لندن شايد شهكار قرن براي افغانستان مي شد. من زود از سر كارم به خانه آمدم. سيني غذايم را آماده كردم تا يك شب را به تماشا ي تلويزيون صبا بنشينم و با دو كارشناس ورزشي كه بسيار خراب و ناشيانه تحليل مي كردند، اين واقعه ي تاريخي را ببینم... همچنان از اين ژورناليست تازه كار شنيدم كه در مكان هاي زيادي در كابل پرده​هاي بزرگي را براي پخش مسابقه نصب كرده اند و جوانان باهم در اين ساعت شب براي تشويق دومين اميد افغان يكجا جمع شده بودند و تلويزيون را تماشا مي كردند.
بهاوي تاجيك است. اما من فهميدم كه آنجا اين مسله مطرح نيست. او به نظر مي رسد كه در جريان هر مسابقه از درد رنج مي برد. او از ساق پا صدمه ديده است. همه با او خود را هم رنج و درد مي پندارند.  اما او  بازي را رها نمي كند. می بايست آخرين مسابقه ی خود را روي صندلي چرخدار به پايان برساند. ريس جمهور كرزي او را قهرمان خطاب كرد و كمي زودتر از او خواسته كه بود كه به خاطر حفظ سلامتي اش از رقابت صرف نظر كند. اما او افتخار و رویای با شكوه را بر درد ترجيح مي داد.  بهاوي  دو انگشت به گرفتن مدال برنز نزديك بود. او در مسابقه سوم اش 1 مقابل 4 بازي را باخت.  او توانست تا آخرين مرحله ی مسابقه بازي كند و با تمام كردن بازي روانه ي شفاخانه شد. اين كار او را قهرمان ملي ساخت! با اینکه كه مسابقه را باخته بود، او ارزش هايی مقدس و مبارك را در افغانستان مجسم كرد: فداكاري، پافشاري، توانايي تحمل و پذيرفتن درد...
امکان ندارد اين رژه ی ورزش کاران افغان را در بازي هاي المپيك لندن را بدون ياد تهمينه كوهستاني، پايان دهم. او در رقابت هاي دوش شركت كرده بود. او آخر شد. مهم نيست. روي چادرش، رنگ هاي بيرق افغانستان را كشيده بود. همه مي گويند! حتي دوستان بسيار محافظه كارم حضور او را  شگفت انگيز دريافته بودند.
 

عشق هاي پنهاني




نویسنده : حسن کریمی
چند وقت مي­شود، حامد، دوستم، سرش با انترنت گرم است. از او مي­پرسم چه كارمي­كني؟ مي­گويد: «چت مي كنم. آن هم چت خصوصي!»‌ گفتم  در باره چت خصوصي كمي برايم  بگو؟ گفت :« پنجره اي است كه دو انسان مي­تواند با هم ديگر حرف بزند و هيچ ­كس ديگر قادر نيست كه بداند آنها چه مي­گويند.»
چند روز قبل، يك كتابچه و يك قلم گرفتم و در كوچه هاي كابل دنبال عشق گشتم. اما نمي­دانم  چرا نتوانستم عشق را پيدا كنم. شايد مشكل از من بود كه نه ميكروفون داشتم و نه كامره  فيلم­برداري و نه قيافه ام به ژورناليست ­ها مي خورد. با خودم گفتم شايد عشق از اين سر زمين رخت بر بسته است. ديگر به اين شهر سفر نخواهد كرد. بعد از اين، شهري بدون عشق خواهيم داشت.
عشق بود. اما آن عشق را كه من مي­خواستم دراين شهر كشف كنم، نبود. عشق به خدا بود. به پدر بود. به مادر بود. به دوست بود. البته ... عشق به دو انسان را مي­خواستم كه نه خدا در ميان شان باشد و نه پدر و مادر. عشق كه با صميمت، شور، هوس و بدون قيد و بند ميان دو آدميزاد را جستجو مي­كردم. از اين عشق كسي حرف نزد. مي­گفتند كه اين چنين عشق در اينجا نيست، برو جايي ديگر جستجو كن. آن وقت فهميدم كه سال­هاست در كوچه هاي اين شهر، سازِ عشق را هيچ كس نمي شنود. به راستي كه عشق از اين ديار رخت بر بسته است و خدا حافظي كرده است. يك مسافر، يك غريبه بود ه است.
يك مرد ميانسال را  در ميان كوچه ي كثيف كه بوي تعفن و ... هر دوي ما را گيج كرده بود ملاقات كردم. گفت :« آن عشق كه تو ميگويي از اين ديار سفر نكرده است. عشق در يك چوكات و  در يك نظم درآمده است كه همانا ازدواج باشد كه با صميمت و شور و تعهد همراه است.» حرف هاي آن مرد، مرا ياد مثلث عشق استنبرگ انداخت. نمي دانم آيا عشق درنظم و چوكات مي­گنجد و يا عشق سركش است. هيچ نظمي را قبول نمي كند. او آزاد است و آزادي را هم دوست  دارد.
حق با همان مرد ميانسال است. عشق در اين شهربايد در يك نظم قرار داشته باشد. بدون نظم نمي­تواند رشد كند. مستندِ جرايم عاشقانه اي زنان كابل گواه بر اين است كه عشق و صاحب عشق، بايد هر دو در بند باشند. چون آنها عشق­بازي كرده اند. زنا مرتكب شده اند واز خانه فرار كرده اند. بايد مكافات اش را هم بكشند.
 يك ترس كاذب در اين شهر است. فكر مي­كنند اگر عشق وارد اجتماع گردد، تباهي و ويراني به بار مي­آورد. اما روانشناسان مي­گويند كه عشق يك بخش از جامعه است. عشق متعلق به اجتماع است. ما نمي­توانيم در اجتماع عشق بين دو فرد را انكار كنيم ويا آنرا پنها ن كنيم. چون اگر آنرا از اجتماع دور كنيم مصيبت­ هاي گوناگوني از هر سويي بر سر جامعه سرازير خواهند شد.
در كتاب ها، به هر واژه ­اش كه نگاه كني، عشق را آشكارا مي توان يافت. كتاب­ ها پر از عشق است. مولانا مي­آيد از عشق الهي مي­گويد يعني عشق به خدا و تنها عشق به خدا است كه زيبا است و حافظ  در شعرهايش از عشق زميني و الهي مي­گويد.آدم گيج مي شود آيا حافظ براي معشوقه زميني اش شعر سرود است و يا به خدايش؟! فرويد عشق را از منظر شهواني و جنسي نگاه مي­كند و هم­چنان در حرف­هاي فرويد پيداست كه نه تنها خواهش جنسي مهم است بلكه محبت هم مي­تواند با ميل جنسي و شهوت  در صلح  كنار هم باشند. فراموش كرده ام كه يونگ در باره عشق چه مي گويد.
تابستان بود و هوا گرم. از كنار دانشكده زبان و ادبيات رد مي شدم.  يك عسكررا ديدم. از دور با  صداي بلند فرياد مي­زند: دور شو دور شو... ايستادم. ديدم، به طرف يك دختر و پسر رفت. زماني كه به آنها رسيد، با دستش به شانه پسر زد و پسر چند قدمي از دختر دور شد. نزديك شدم ببينم كه چه خبر است! پوليس از پسر پرسيد چه كار مي كردي؟ چرا با اين دختر حرف مي­زني؟  چه كار داري؟ پسر گفت حرف مي­زدم. كتاب مي­خواستم. ديگر چيزي نگفت. من خنده ام گرفت نخواستم كه ادامه ­ي ماجرا را تماشا كنم. از كنار آنها دور شدم. نمي دانم آخر چه شد. به آن پوليس گفته شده است كه نظر به شرع دختر با پسر نامحرم اجازه حرف زدن را ندارد. يعني اين كار از نظر شرع گناه شمرده مي­شود.
عارف از كابل نيست از جايي ديگر آمده است. يك دخترسيد را دوست دارد. اما او هيچ گاه نتوانسته است كه اين دوست داشتنِ پنهان را فاش كند. عارف مي گويد:« دلم مي خواهد كه زماني با كوزه اش دنبال آب كنار چشمه مي آيد، ساعت ها همان جا با دست هاي مهربانش با آب بازي كند و من، او را از دور نظاره كنم. او خيلي قشنگ است. برايم زيبايي اش ناميرا است. هميشه جاويدان در قلب تاريكم خواهد ماند. روز سه بار به خاطر ديدنش از كنار حويلي اش عبور مي كردم. اما اين عشق امكان ناپذير بود. از همسايه اي ما مشورت گرفتم. اما او برايم گفت رها اش كن. اين عشق برايت شر مي شود. اين عشق خطرناك مي گردد. زندگي را برسرت سخت مي كند. فراموش كن. سال ها ست عشق اش، دراعماق قلبم بدون آن كه او بداند، تنها مانده است.»
حامد به چت اش ادامه مي دهد. به كسي كار ندارد و نه كسي به او. او در چت كردن ماهر شده است. گاهي مي خندد. گاهي فكر مي كند. گاهي از من مي­خواهد كه يك شعر عاشقانه برايش بگويم. حامد مي­گويد:« وقتم را زياد مي­گيرد، اما ارزشش را دارد. مي توانم با هر كه خواسته باشم، گپ بزنم. درد دل كنم و كسي اجازه ندارد كه بگويد چرا اين كار را مي كنم؟ حتي توسط شكل هاي كه در كامپيوترم است، مي توان به دوستم بوسه روان كنم.از اجتماع هم دورم وكاري هم به اجتماع ندارم.» اما مهدي چت نمي كند. چت كردن را دوست ندارد. او مي­گويد:« به سختي كسي را كه دوست دارم مي بينم. چند دقيقه اي كنار هم مي نشينيم، گپ مي زنيم ،اختلاط مي كنيم و بعد زود خدا حافظي مي كنيم.»
عشق در لب­تاپ حامد است و در مكان هاي كه مهدي دوست اش را پنهاني ملاقات مي كند. در كوچه­ هاي  اين شهر همچون كوچه ­هاي لندن و پاريس كه  رد و بدل عشق توسط بوسه ­هاي شيرين انجام مي گيرد،يافت نمي گردد. او پنهان است. چون آدم هاي اين سرزمين عشق را دوست ندارند. انگار عشق هيولا است. عشق از اين مردم «نااميد» شده است. جاي عشق را «خشونت» گرفته است.

بچه هاي خياباني

نويسنده: حسن كريمي

بچه هاي خياباني بخش بزرگي از شهر كابل اند. آنها به شهر كابل جان مي بخشند. شهر كابل بدون بچه هاي خياباني يك جسم بي روح است. آنها به شهر كابل زندگي مي بخشند و تحرك مي دهند. هر روز كه خورشيد از قله هاي كوه  سر در مي آورد، بچه هاي خياباني در سرك ها و جاده ها سرازير مي شوند و دنبال زندگي راه مي افتند.
آماري دقيق از تعداد بچه هاي خياباني نيست. اما اين را خوب مي دانم كه تعداد شان خيلي زياد است. بعضي هاشان خانه دارند و بعضي هاشان بدون خانه اند. من تنها چند تن از آنها را در شهر ديده ام.
علي كسي است كه" ساجق" مي فروشد. او ساجق فروش شهر است. ساجق هايش داراي طعم هاي مختلف اند. او ساجق هايش را داخل يك كارتن با ظرافت خاص مرتب كرده است. قد اش كوتاه است. موهايش، سياه و خاك آلود است. بعضي از تارهاي موي اش، چشمان اش  را آزار مي دهند. كفش هايش پاره اند. دست هاي كوچك اش، خاكي است. وقتي به چشم هايش نگاه مي كني، ترس وجودت را فرا مي گيرد. انگار كه هزاران  داستان  نگفته اش مي خواهند كه به تك تك آنها گوش بسپاري و همان وقت است كه يك گام پس مي روي. وقتي با تو حرف مي زند گاهي لبخندي مي زند كه زندگي را مي تواني در آن جستجو كني. نگاه اش دروغ نمي گويد، خودِ حقيقت است. علي مي گويد زياد ساجق نمي جود. اما مي گويد مشتريان اش، كساني اند كه وقتي  از رستوران ها بيرون مي آيند ساجق مي خرند. با لبخند اضافه مي كند كه براي هضم غذا خوب است! آري حرف او درست است، ساجق براي هضم غذا خوب است و همچنان براي كساني كه دهان شان بوي بد مي دهد. تازه فهميدم چرا علي ساجق زياد نمي جود چون يك شكمِ سير، نان نخورده است وبراي شكم گرسنه، جويدن ساجق خوب نيست. از علي مي پرسم چه وقت ساجق مي جوي؟ با يك شرم خاص مي گويد روزي كه زياد دست لاف نكنم، ساجق مي جوم و از اين ايستگاه ملي بس به آن ايستگاه ملي بس مي روم تا ساجق هايم را تمام كنم. زمانيكه ساجق هايم را تمام مي كنم خيلي خوشحال مي شوم.
قسيم ساجق نمي فروشد. او" سيگار" مي فروشد. دو وجه مشترك بين علي و قسيم است. يكي، هردوي شان بچه هاي خياباني اند و دوم، كارتن هاي هر دوي شان مثل هم اند. فقط داخلِ يكي از كارتن ها ساجق است و داخل ديگري سيگار! اما قسيم برعكس علي تا حال داخل دانشگاه را نديده است. علي مي تواند هر روز داخل دانشگاه شود و ساجق هايش را به دانشجو ها بفروشد؛ اما قسيم نمي تواند اين كار را بكند چون فروش سيگار داخل دانشگاه قدغن است. قسيم مي گويد بازار سيگار خوب است. به جز دانشگاه، به هر نقطه اي از شهر اگر بروم مي توانم سيگار هايم را به فروش برسانم. او مي داند كه سيگار بد است. براي صحت خطرناك است. اما مردم  مي كشند؛ چون هر كس در زندگي درد و غمي دارد، بعضي هم براي استايل سيگارمي كشد. قسيم موهايش را «آلماني» اصلاح كرده است. سروصورت اش پر از خاك است. دركل پسري بسيار خندان است. ادامه مي دهد؛ هر روز صبح كه از ماركت سيگارها را مي خرم با خودم عهد مي بندم  كه بايد تلاش كنم همه اش را بفروشم. مي گويد مكتب هم مي خوانم. موسيقي را خيلي دوست دارم. اما هر چه پرسيدم چرا موسيقي را دوست داري پاسخ نداد. حتما حق با اوست، اصلا چه دليلي دارد آدم موسيقي را دوست نداشته باشد؟؟ او موسيقي را دوست دارد.
ضيا سيگار نمي فروشد او "اسپند" دود مي كند. او گردشگر شهر است. او تمام دكان هاي شهر را اسپند كرده است. او تمام اهالي كابل را اسپند كرده است. ازپيرمردان معتقد گرفته تا دختران زيبا كابلي!  اوهمه را پاك كرده است. اما خودش را هيچ گاه اسپند نكرده است. اسپند اگر اشتباه نكنم در معناي عام اش يعني از حسد جلو گيري كردن اما معناي خاص آن يعني پاك كردن روح و روان انسان از بدي ها و بلاها. ضيا به طور واقعي سرگردانِ شهر است. از صبح زود اسپند كردن را شروع مي كند و اين كار را تا دير هنگام شب انجام مي دهد. او مي گويد: "برخي ها از بوي اسپند بد شان مي آيد و مرا زود از دكان و يا از اطراف موتر شان  بيرون مي رانند، اما برخي هاي ديگر با مهرباني اجازه مي دهند كه دكان شان را و يا موترشان را اسپند كنم." ضيا بي سوار ترين گردشگر شهر است. دو پاي كوچك اش با زمين خو گرفته است و زمين را تنها رها نمي كند. كفش هايش مثل  بوت هاي علي پاره است. او مي گويد شب ها كه خانه مي روم و  زمانيكه به خواب مي روم احساس مي كنم پاهايم درد مي كنند، اما خواب بر چشمانم غلبه مي كند و درد پاهايم را فراموش مي كنم. ضيا با دانه هاي اسپند خو گرفته است. هر بار كه دانه هاي اسپند را در آتش مي اندازد  صداي تك تك شان را كه نابود مي شوند، مي شنود. مثل شمع، دانه هاي اسپند براي  كسي كه حسد شده است مي سوزد. دود اش به آسمان كابل پرواز مي كند. ضيا در دود اسپند گم شده است. زندگي را در دود اسپند مي بيند. او به جز اسپند كردن اهالي شهر كابل به چيزي ديگر فكرنمي كند.
چه آرزوهاي  عجيب  و كوچكي دارند. علي مي گويد: "ميخواهم در اين روز ها ساجق زياد تر سودا كنم تا يك كفش نو و محكم بخرم. چون خزان دارد تمام مي شود و زمستانِ سرد فرا مي رسد و بدون كفش نخواهم توانست كارم را خوب پيش ببرم." قسيم مي گويد: "من هم يك كرتي مي خواهم كه در زمستان بدنم گرم باشد." ضيا پسر خيلي كم حرفي است و همچنان خيلي فهميده. او به يك دستكش نياز دارد. مي گويد من هميشه دست هايم بيرون است. در بهار و تابستان نياز به دستكش ندارم اما در زمستان به دستكش نياز دارم و قصد دارم يكي بخرم. چون پارسال يكي خريده بودم اما پاره شده است و ديگر قابل استفاده نيست." زمانيكه ازضيا دور مي شدم، يك بار به او نگاه كردم. ديدم زندگي او را " چور" كرده است. براي يك لحظه دلم گرفت. با خودم گفتم چرا اينقدر زود آدم اينجا چور و پير مي شود.
يك ماه به زمستان مانده است. بچه هاي خياباني  سرگردان در خيابان هاي شهر پرسه مي زنند وانتظار زمستان را مي كشند. مي خواهم اين بار، فلك، سكه ي خوشبختي را به آنها بدهد، در اين زمستان بي رحم كابل، نه علي ، نه قسيم و نه ضيا مريض شوند. ميان برف هاي سرد، بازي هاي گرم كنند تا غم ها و درد هاي شان را به برف ها بسپارند.

روحِ کابل


حسن کریمی
کابل جان، شهری پر از راز است. یک گردش  ساده در شهر  این را برایتان  به اثبات می رساند. در این شهر، آدم هایی مملو از راز زندگی می کنند. هر کس راز های نگفته ای را با خود دارد. مکان هایی  هست که راز های انبوهی را درسینه های شان حبس کرده اند و غمگین به حالت ویرانه وار و یا در حال بازسازی، چشم دوخته اند تا کسی پیدا شود، با آنها درد دل کند. نمونه ی عینی اش قصرِ دارالامان است. چه تابستان، در هوای گرم و خاک و آلود و چه زمستان، در هوای سرد و برفی، تنها، به یک سوی جاده، پاره پاره پرت شده است.
از زمانیکه کابل پایتخت شده است، هیچ گاه آرامش نداشته است. روحش همیشه عذاب کشیده است. گاهی ساکنین اش روح اش را رنج و عذاب می دهند، گاهی انگلیس ها با تفنگ و خنجر می آیند تا روح کابل را تکه تکه کنند. گاهی روس ها می آیند تا این روح را به توپ و تانک بکشند. گاهی طالبان می آیند تا روح کابل و شهروندان کابل را به دار بکشند.
چندین سال است در کابل زندگی می کنم. هیچگاه نخواستم کابل را از چشم یک توریست ببینم. می خواهم روح اش را درک کنم. در چه وضعیتی است؟ آیا کابل شاد است و یا غمگین؟ دیروز، گشتی ساده در شهر زدم. اولین جایی که رفتم باغ وحش بود. باغ وحش در چوک دهمزنگ موقعیت دارد. آن طرف تر از آن، باغ بابر است. زمانیکه می خواهی داخل باغ وحش شوی، چشم ات به  مجسمه ی شیر مرجان  که در زمان جنگ زخمی و بعد ها به اثر مرگ تدریجی می میرد را می بینی که نظاره گر همه بازدیدکنندگان است. مجسمه ی شیر مرجان یاد آور گذشته هاست. حیوانات زیادی همانند خرس، کبوتر، عقاب، شاهین و شادی به بند کشیده شده اند. بازدید کنندگان از پشت تور به حیوانات نگاه می کنند و حیوانات غمگین و لاغر به سوی آنها. برای لحظه ای انسان و حیوان به چشمانِ هم خیره می شوند. بچه ها در حال بازی و شادی هستند و زنان با برقع های آبی شان در باغ وحش قدم می زنند. باغ وحش را به بازدید کنندگان اش می گذارم. می خواهم به قلب شهر بروم.
اولین چیزی که در قلب شهر دیدم، سربازان خسته ی آمریکایی بودند که با موتر ها و تانک های  خاک آلود و گِل آلود شان از مرکز شهر هراسان عبور می کردند. وقتی که در شهر کابل قدم می زنی خیلی دل ات تنگ می شود. نه از مترو خبری است و نه از قطار های سریع السیر. تنها موتر های کثیف مدل بالا و جاده های  کثیف و خراب را  می بینی. رانندگان موترها هیج صبر و حوصله ای ندارند. به محض اینکه کمی ازدحامِ ترافیک زیاد می شود، همه ی داد و فغان ها و هارن کردن ها شروع می شود. ساختمان های نیمه کاره یا ساختمان های ویرانه و ساختمان های تازه کار، اسکلت شهر را تشکیل می دهند. رود سن، از قلب پاریس می گذرد. دل آدم می خواهد ساعت ها به زیبایی شگفت انگیزش خیره شود. رودِ کابل هم از قلب کابل می گذرد. این رود آب ندارد، مرده است. چندین سال است که جسد اش در درازای شهر، دراز افتاده است. بوی تعفنِ جسدش همه را دیوانه کرده است. اما کسی نیست که رودِ کابل را دفن کند. این رود، بی قبر مانده است.
ساختمان های با معماریِ پشاوری در کابل که صاحبان شان به آنها بسیار می نازند، نقاشی های بیرونی شان کثیف شده اند. پسرکی را دیدم که همچون سیزیف محکوم به بردنِ آب بر سر کوه بود. از کنار مکتبی گذشتم. دخترک، یونیفورم مکتب اش کهنه شده بود. روی یونیفورم اش لکه های روغن که با خاک درآمیخته بود، از دور نمایان بود و دخترک کتاب دری اش را در دست اش گرفته بود. شعری را حفظ می کرد: "شکر گویم بر خدای مهربان..." دامن اش چین چین شده بود، مادراش، شاید اتوی برقی ندارد تا یونیفورم دخترک اش را اتو کند.
بیماری، سرفه کنان نزد داکتر می رفت. نمی دانم، پول دوا را دارد و یا خیر؟ وقتی داخل شفاخانه های کابل می شوی، فکر می کنی که تمام شهروندان کابل مریض اند.
  وقتی به دیوارها و تابلوهای شهر نگاه کنی، عکس ها و تصویر های گونا گونی را  می بینی. تابلوها، شهر کابل را نامنظم و چهره اش را دگرگون کرده اند. قدم به قدم تابلوهای تبلیغات را می بینیم که پریشان به پا ایستاده اند. روی دیواری، عکس رییس جمهور را می بینم که گرد و غبار  تمام آنرا فرا گرفته است. عکس، غمگین است و به یک سو نگاه می کند.
فاحشه ای را دیدم که آرایش نکرده بود. خیلی خسته به نظر می رسید انگار تمام غم های کابل را به او داده باشند.  راه اش را گرفت و از میان مردم دور شد. خود را به زیر زمینی پناه داد.
کنار پیاده رو، غرفه ی یک موچی گر است. پهلویش می ایستم. ناخود آگاه از او می پرسم. کابل خوب است؟ می گوید: «من از این شرایط می ترسم. فکر می کنم هر آن چه بر سر ما آمده است. باز می تواند دوباره تکرار شود.» حدس می زنم که  پیرمردِ موچی گر احساس پارانویایی دارد. شب و روز او را آزار می دهد. از نزد پیرمرد می روم  و او به کارش ادامه می دهد.
پلیسی لاغر و غمگین را می بینم که جلوی پسته ی امینتی اش ایستاده و دارد سیگار می کشد. خواب آلود است. هنوز صورت اش نشسته است. موهایش نا منظم است. انگار سرد اش است و آفتاب می گیرد. یک چشم اش را بسته است و به خورشید و آسمان خاک آلود شهر می نگرد. احتمالا چند لحظه بعد، نوبت پهره داری اش شروع می شود.
کابل پر از پارادوکس است. تنها دنیا مجازی کابل که رادیو ها و تلویزیون ها باشند، شاد هستند. برنامه های شاد و آهنگ های شاد پخش می کنند. اما کابل در گذشته همیشه در آشفته گی و عذاب بوده است. هیچ رژیمی نگذاشت کابل برای لحظه ای روحش آرام بخوابد. حال اما، این شهرِ نفرین شده، لحظه ای شاد و لحظه ای غمگین است.
نمی توانم این شهر را با هیچ شهرِ دیگری مقایسه کنم. البته، نه به خاطرِ زیباییِ نداشته اش! احساس تردید می کنم. شاید کابل با هیچ شهر دیگری قابل مقایسه نباشد؛ کابل همیشه فراموش می کند که چه برسرش آمده است. کابل درک نمی شود. کابل شناخته نمی شود. کابل همچنان غریب، درکنار مردمانش  به پوسیدن ادامه می دهد.
و شاید، این زمزمه تا آینده ها بر سر زبان ها جاری بماند:
"کابل جان در گرفت، دودش برآمد..."

چوپان دایکندی



حسن کریمی
تقدیم به چوپان های دایکندی
در هزاره‌جات همه ی مان چوپانی کرده ایم. چه پسر بوده ایم و چه دختر. امروز شاید همان چوپان، چه بسا هنرمند، سیاست‌مدار، ملا و روشنفکر باشد و یا مهاجری که در پاریس، برلین، مسکو، لندن و یا هم در کانادا به سر می‌برد. در هزاره‌جات مردم بازراعت و پرورش حیوانات زندگی شان را به پیش می برد. کودکی نیست که تجربه‌ی چوپانی نداشته باشد.
وقتی چوپان به دنیا آمد، مادرش مرد. او هیچ وقت نتوانست پستان مادر را بمکد. دریک دهکده خیلی زیبا زندگیِ کودکی اش را می گذراند. روزها سپری می شد و کودک از شیر گوسفندان می خورد وبزرگ می شد. کودک هیچ گاه مادرش رانه دید، پدرش انسان عجیب بود، خیلی کم حرف می زند و نوازش دادن بلد نبود. کودک خوب می دانست که در آینده یک چوپان است.شش ساله بود که بره ها را نزدیک حویلی به چرا می برد. او از همان اول با بره ها خو گرفته بود و آنها را دوست داشت.  زمستان های سرد گوسفندان در طویله می ماندند و در بهار که فصل آب وعلف و چرا بود گوسفندان به صحرا به چرا برده می شدند؛ و سالها پشت سر هم همینطور می گذشت. چوپان بزرگ شده بود وپدرش می دانست که حال به درستی می تواند  گوسفندان را از چنگال گرگ ها نجات دهد. دریکی از شب ها، پدرش گفت:باید ازاین به بعد گوسفندان رابه صحرا ببری. فردایش، اواولین روز چوپانی اش را در صحرا تجربه می کرد. با یک تِبراق بزرگ،با یک تیاق زیبا، با یک چپن بلند و همراه سگِ گله  گوسفندان را به سوی کوه و  صحرا «هی »کرد. بعد از چندی از آغیل دور شد. او درکوه و صحرا تجربه ی گوسفند چرانی نداشت. گوسفندان را یک جا جمع می کرد که مبادا گم نشوند و یا گرگ ها نه درند. ساعت ها می گذشت وچوپان متوجه گوسفندان بود. آفتاب مستقیم می تابید. چاشت شده بود. تِبراق خود راباز کرد، واولین نان چاشت را در کوه به تنهایی در زیر شعاع مستقیم خورشید خورد.کوه برایش خیلی آرامش بخش بود. او درکوه احساس آرامش وشادی می کرد.کوه برایش یک پدیده ی خیلی بزرگ وتنها به نظر می رسید و فکر می کرد کوه " تنها مال گوسفندان" است. نزدیک شام گوسفندان را به سوی خانه آورد. اولین روزچوپانی گذشت. هنگامیکه به خانه رسید، پدرش گفت:« آفرین، آفرین امروز موفق شدی...»
تابستان بود. هواهم گرم، چوپان عادت داشت همیشه پشت بام بخوابد، برای نگهبانی از گوسفندان و نگاه کردن به آسمان پر ستاره و گوش دادن به آواز دلنشین قورباغه های داخل جوی. رادیو وکدام چیزی دیگرنداشت که با آن خود را سرگرم کند. مثل زمان کودکی اش که حتی موترک چوبی هم نداشت که همراهش بازی کند. تنها با شمردن ستاره ها به خواب می رفت.
درچند سال اخیر دهکده کوچک شده بود و همه به سوی شهر ها هجوم آورده بودند،حویلی های زیادی خالی شده بود و چوپان مثل همیشه به کو ه و صحرا می رفت. او گوسفندان را خیلی دوست داشت و هیچ گاه اتفاق نیفتاده بود که گوسفندی را بزند. سگش که حامی او وگوسفندانش بود،پیر شده بود. همیشه به او و گوسفندانش وفا دار بود. چوپان سگش را خیلی دوست داشت. چاشت ها با سگش نان می خورد. می گفت:" این سگِ با وفا ی من است." هیچ کس و هیچ چیزبه اندازه سگم باوفا نیست.
او خوب توله (نی) می نواخت. صحرا و دامنه های کوه  به او گوش میداد. او تنها نبود. نی اش بود، سگش بود ، گوسفندانش و کوه و صحرایی که او فقط در دامن آن به آرامش می رسید.
روز های آخر پاییز بود. یک روز بارانی که زیر باران به گوسفندانش و برای دل گرفتگی خود نی می نواخت، یکی ازگوسفندانش مرد. چون از چند روز به این سو مریض بود. شب، چوپان در بستر خود برای گوسفندش گریست.
او حال یک مرد 30 ساله است. همسایه اش دختری دارد که او یک" حس عجیبی" نسبت به او دارد. اما دختر همسایه اش چوپان نیست چون آنها گوسفند ندارند.
او هیچ گاه  نتوانست به دختر همسایه ی کر خود حتا سلامی دهد؛‌به زبان یا به اشاره.

وقتي كه چشم هاي محمد كورشد



حسن كريمي
كورها دنيا را سياه مي بينند.هميشه زندگي شان در يك تاريكي مطلق مي گذرد. از نور و روشنايي در زندگي شان خبري نيست. كور ها آدم هاي بس عجيب هستند. طرز زندگي شان  كلا از بينايان متفاوت است. اين نكته را زماني متوجه شدم كه در باره زندگي محمد با خبر شدم.
محمد درهرات،در شهرك جبرييل زندگي مي كند. او كور است. البته خدا با محمد زور آزمايشي نكرده بود كه او را از بدوي تولد كور آفريده باشد. او زماني كه هشت ساله بود. چشم هايش را از دست مي دهد. ازآن به بعد ديگر نمي تواند از ديدن » لذت » ببرد.
در داستان كوري ژوزه ساراماگوكوري قسمي ديگر است؛ سپيد و تابناک. شخصيت هاي داستان تمام دنيا را سفيد مي بيند. ساراما گو كوري معنوي انسان ها را به تصوير كشيده است. خلاصه رمان كوري چنين است: راننده موتري در پشت چراغ سرخ ناگهان كور مي شود. او تمام چيز را سفيد مي بيند.كسي او را به خانه اش مي رساند و موتر اش رادزدي مي كند. سپس زن اش او را نزد داكترِ چشم مي برد. داكتر نمي تواند علت كور ي را تشخيص دهد. بالاخره داكتر و موتر دزد نيز كور مي گردند.  كم كم كوري تمام شهر را فرا مي گيرد. زندگي ساكنان شهر به هم مي ريزند. هر طرف نگاه كنيم خشونت به چشم مي خورد. تنها كسي كه كور نمي گردد. زن دكتراست كه تا پايان داستان بينا باقي ماند.
اما محمد هيچ همخواني با شخصيت هاي داستان كوري ندارد. محمد كور مي شود و بعد از كوري تمام دنيا را سياه مي بيند. كاش به گفته خودش به قاسم ،همان صبح از خانه مستاجري بيرون نمي شد.گفته است:« كوچك بودم. پدرم، خانه ي نو برايمان مي ساخت. من  همراه اش سر كار رفتم و كنار اش ايستاده بودم. پدرم درحال كندن تهداب خانه بود كه ناگهان صداي وحشتناكي را شنيدم. ديگر هيچ نه فهميدم. زماني كه به هوش آمدم متوجه شدم كه هيچ جايي را نمي بينم. آن صدا، صداي مايني بود كه با كلنگ پدرم اصابت كرده بود. ازآن روز ديگر هيچ گاه نه توانستم روشنايي را ببينم. وقتي چشم هايم كور شد » سخت گريه « كردم. حال مي فهم كه همان وقت دروبام زندگي ام يكباره ازجا كنده شد و خودم تكه تكه شدم.»
حالا محمد بزرگ شده است. او چندين سال زندگي را با كوري سپري كرده است و سال هاي زيادي را با كوري زندگي خواهد كرد. او ديگر نمي تواند ببيند. داكتران گفته است كه خوب نمي شود.با دوستم گفته است:« نمي دانم من گناه كرده بودم كه اين چنين چشم هايم را از دست داده ام يا پدرو مادرم؟!  مي دانم هرچه كه قرآن و نماز به خوانم چشم هايم خوب نمي شود.
چند وقت پيش هرات رفته بودم. آنجا دوستي دارم به اسم قاسم. او خياط است. وقتي كه حوصله ام سر مي رود و مي خواهم با كسي گپ بزنم. به قاسم پناه مي برم. خياطي قاسم خيلي ساده است: داري يك ميز، يك اتوبرقي، يك پايه چرخ ، روي ديوار، عكس هاي دختران مقبول و اندرز هاي  لقمان حكيم كه روي بعضي هايش پشه گَُو كرده است به چشم مي خورد. سقف دكان اش ازگنبد است. رنگ دروازه اش زرد رنگ است وخياطي قاسم نام اش »نوبهار » است. اما معروف به » خياطي دكان زرده » است.
يكي از روز هاي رمضان بود. با قاسم اختلاط مي كرديم. قاسم از دوستانش كه در هرات است مي گفت از يكي گلايه مي  كرد از يكي خوب گفت. گفت: يك دوست دارم كوراست . نام اش محمد است.
قاسم مي گويد محمد هروقت كه دلتنگ مي شود اينجا مي آيد و بي پرده حرف هايش را مي زد. از غم و اندوه كوري ، از رنج هاي زندگي، از تنهايي هايش، از آرزو هاي  نا برآورده اش، اززمانِ كودكي اش كه چشم هايش مي توانسته ببيند مي گويد. خياطي قاسم براي محمد مكاني خوب است چون او در اين مكان آزاد مي گردد. آرام مي شود. حرف هاي نه گفته اش را مي گويد. او عجيب است گاهي زندگي را به تمسخر مي گيرد و گاهي زندگي را ستايش مي كند. او در ميان سختي و شادي زندگي نمي داند كدام اش را انتخاب كند. او در عالم برزخ زندگي زندگي ميكند. به هر حال محمد با آشوب هاي زندگي و با كور بودنش  به پيش مي رود.
 قاسم مي گويد،هميشه كه مي خواهد با كسي حرف بزند. بدون مقدمه از دوران كودكي اش قصه ميكند. مي گويد:« دلم براي بازي كردن با بچه ها و دخترها ي همسايه ي مان در كوچه تنگ شده است. دلم براي دويدن هاي نا مقصد تنگ شده است. چقدر دويدن را دوست دارم. آنم دويدن بدون هدف، تنها در كوچه هاي خاكي با صداي كودكانه دويدن چقدر » خوب » است. دلم براي مريم دختر همسايه مان تنگ شده است كه باهم تفنگ بازي مي كرديم. او مرا الكي مي كشت، من خودم را به زمين مي انداختم و دستانم را آزادِ آزاد به زمين رها مي كردم و چشم هايم را مي بستم و نفسم را به سينه حبس مي كردم. مريم بالا سرم مي آمد و مي گفت كشتم كشتم. تو مردي تو مردي. بعد نا گهان بلند مي شدم و مي خنديم و او فرار مي كرد و من دنبال اش مي دويدم…»
تنها چيزي كه كوري محمد را تسكين مي دهد. پيانوي ساده او ست. او شايد فهميده بود كه بعد ها كور مي شود بايد پيانو داشته باشد.او قبل از كور شدن پيانو كوچك ساده داشته. گفته است:« قبل از كور شدنم با پيانو تنها « بازي » مي كردم. هيچ احساسي نسبت به پيانو نداشتم. اما حالا تنها پيانو است كه تنهايي ها واندوه يك كور را تسكين مي دهد. زماني كه انگشتانم پيانو را لمس مي كند. احساس خوبي در روحم به وجود مي آيد. پيانو »روحم » را نوازش مي كند. وقتي كه تنها هستم واز زندگي دلسرد مي گردم به پيانو پناه مي برم.»
باقاسم گفته است:«  دلم براي ديدن تنگ شده است. مي خواهم خيلي چيز ها را ببينم. دلم براي  كتابچه ي صنف اولم  تنگ شده. دلم مي خواهد نوشته هاي نامنظمم و بد خطم را ببينم. دلم براي « دويدن » تنگ شده است، همچنين براي مريم كه از كوچه ي مان رفته است.» مي گويد:« زماني كه كور هستي همه برايت ترحم مي كند. ترحم را دوست ندارم مي خواهم مرا دوست داشته باشند.»
 زندگي محمد با كوري ناخواسته آغاز شد  و باكوري به پايان خواهد رسيد. محمد كور خواهد ماند. كور خواهد مرد. چون عيسي مسيح هم نيست كه او راشفا دهد.
نوت: من محمد را  نديدم. همه چيز هاي را  كه در باره محمد فهميدم از زبان قاسم دوستم است.

مسیر کابل – نیلی: سفر به عمق کوه های هزاره جات


نویسنده:لوران موریس
ترجمه: حسن کریمی
خواه در کابل زندگی کنید، خواه در شهر دیگری و خواه در خودِ هزاره جات، شاید شما هم مثل خیلی های دیگر اگر کلمه ی هزاره جات را بشنوید، ناخودآگاه تصاویری از سختی، سردی و محرومیت و … به ذهن تان خطور کند. البته حق هم دارید! اما بیایید این بار هزاره جات را از دید «لوران موریس»، رضاکار فرانسوی ببینید، که به دور از هیچ پیشینه ی ذهنی ای به عمق کوه های سر به فلک کشیده ی این دیار سفر می کند.
***
چگونه  نیلی را تصور می کنید؟ در این دهکده ای که روزها و شب های خود را درماه جون سال 2007 گذراندم. آیا به راستی به خاطر آزمودن حس انساندوستی ام بود؟ برای شروع، خوب است  برایتان سفر به یکی از شهر های مهم هزاره جات را تعریف کنم. در مرکز افغانستان جایی که مردم هزاره زندگی می کنند. اسم من لوران است و مدت دوسال است که در موسسه ی «مبارزه علیه گرسنگی» به عنوان داوطلب کار می کنم.
برایتان مکان های دست نخورده، مکان های زندگی، مکان هایی که  نهایت فقر در آنجا بیداد می کند را شرح می دهم. جایی که نیروی کار و رفتار ساکنان اش از سنگ کوه ها ساخته شده است. هیچ وسیله ی مدرنی را در آنجا نمی بینید. هیچ فروشگاه شیکی نیست، نه از قطار خبری هست و نه از مترو و نه از شاهراه های بزرگ.
همه ی دکوراسیون ها مثل پاندول آویزان، مرکب ها برای حمل ونقل استفاده می شوند، مردم از آب های چشمه ها می نوشند، مردمانی که با روش خودشان زندگی می کنند. محیطی سخت برای زندگی  و یک زیبایی شکننده و لطیف همه جا به چشم می خورد. سرزمینی که از معدن های بکر فرش است، جایی که زندگی با آب دوام می آورد.
تصور کنید…  به مدت دو روز از میان کوه ها، در سرک های خاکی و ریگی  می رانید. موتر، با پنجره های باز، با سرعت سی کیلومتر در ساعت. در دست انداز های بی شمار سرک  به چپ و راست، جلو و عقب تکان می خورید. از پنجره های باز، گرد و خاک قهوه ای رنگ در فضای داخل موتر پخش می شود. هوایی تازه را تنفس می کنید. سراسر سکوتی دل انگیز. آفتاب، فصل تابستان را برایتان تقدیم می کند. اما زمستان با گام های بزرگ اش نزدیک می شود.
تصور کنید… نگاهتان روی کوه های شگفت انگیز موج می زند. کابل را با ارتفاع 1800 متری ترک کرده اید و حالا در ارتفاع 3000 متری هستید. موتر در راه تنگ و پر پیچ به پیش می رود. جایی که  «کماز روسی»  به ما نزدیک می شود. دره ای بسیارعمیق، به عمق 2500 متر به چشم می خورد. عمق صندلی تان را از ترس دره ای که پیش روی تان است وارسی می کنید. بله شما می توانید به راننده ای که بیست سال تجربه ی رانندگی درمیان کوه ها را دارد، اطمینان داشته باشید!
زیر درخت های بید، آبِ پاک، زلال، بسیار زلال
تصور کنید…. نگاهتان به رنگ های منظره و زیبایی دست نخورده هزار ساله می افتد. کوه های سبز و بنفش و عبور از سرزمین حنایی و سرخ رنگ بامیان، سرزمین بوداها، آب های آبی بند امیر، دریاچه های معلق و زلال، در کف شان ریگ های سفید.
نگاهتان خیره می شود، تن تان حبس می شود، تصورتان ناگهان از پنجره ی باز پرواز می کند. تنها یک خواهش دارید، هر چه زود تر به پایین برسید و بر روی این خاک که انگار در مهتاب هستید قدم بزنید. تپه ی کوهستانی را با شادی، آزادی و با «خنده یک کودک» پایین می شوید. آب پاک است. زلال، بسیار زلال، کف دست درعمق آب، شفاف دیده میشود. و شما طعم آزادی را زیر درخت های بید مجنون می چشید.
ناگهان بریک موتر برای تان حقیقت را یاد آوری میکند: مرکبی در وسط سرک با بارش  » تنها » ایستاده است.
صبحانه؛ بهترین کباب جگر گوسفند
دو روز است که در میان کوه های سر به فلک کشیده به پیش می روید و از کابل بسیار دور هسیتد. حرکت در هنگام سپیده دم، و شما گرسنه هستید؛ حسین، راننده هم گرسنه است. یک راه به یک قریه می رود جایی که برای تان «شوربا» آماده خواهند کرد. در هزاره جات، شوربا یک غذای خوب است. باید با دست و نان خشک خورده شود. خوشبختانه، همان صبح در چایخانه، رستورانت محلی، صبح وقت کباب جگر گوسفند آماده کردند.
چیزی که در این  صبحانه با کباب بسیار لذت بخش بود، فراموش نکردن چای سیاه و سبز است. در طبقه ی اول رستورانت، نگاهتان  در سالن بزرگ به مسافرانی که قبل از شما آمده اند  می افتد. در سالن یک فرش سرخ رنگ کهنه که دیریست استفاده شده است پهن است.
هیچ کس در این ساعت مثل شما از خواب بیدار نمی شود که شکم خود را سیر کند. کفش های تان را بیرون می کنید و داخل می شوید. به همراه های تان چند کلمه ی فارسی که در مورد احوال  پرسی یاد گرفته اید تحویل می دهید: « سلام آلیکم! » « خوبی؟ » « خوبم. » گرد هم جمع می شوید. روی دیوارهای  سالن پرده های دست دوز گرفته شده است. «دسترخوان» هموار می گردد. نان ها را می اندازد،  چای و کباب سرخ شده را جلویت می گذارد…  اشتهای خوب! بعد باید راهت را ادامه دهی. راننده یک «کش نسوار» به لای لثه دندان هایش می اندازد. و ادامه میدهد. راه هنوز طولانی است… روزِ سفر آغاز می گردد. شش ساعت مانده که از میان کوه ها، تنگه ها و بیابان ها عبورکنیم.
بعدازمدتی در پیچ و خم یک سرک کوچک تنگ، خود را دورادور یک کوه  می یابیم، و کوتل بعدی…

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...