۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

هزاره‌ها و رنجی به‌بزرگیِ بوداهای شان



نویسنده: اوبنه فلورانس، روزنامه «لیبراسیون»
برگردان: حسن کریمی
هزاره‌های بامیان را می‌توان شاهدان فاجعه‌یِ فرهنگی انفجار مجسمه‌های بودا توسط طالبان  دانست. حکایتِ این فاجعه‌ی فرهنگی بر قلبِ صخره‌ی زرد‌رنگی حک شده است که فراز آن پوشیده از برف است. در دو سوی این صخره، دو خالی‌گاه عظیمی چونان مقبره‌های بزرگ بودایی به چشم می‌خورد که بیش از 1500 سال مجسمه‌هایش در دل این کوه به پا ایستاده بود و سر انجام در یازدهم ماه مارچ 2001 توسط  طالبان از پای در آمد. اکنون از آن مجسمه‌های دیوپیکری که انفجارِ آن‌ها خشم جهانی را به همراه  داشت، جز گرد وغباری بر جای نیست.
گویا چیزی در میان این دو خالیگاه، لبه‌ی یک صخره، در یک منظره‌ی اثیری، می‌جنبد. حرکات‌اش به‌سختی دیده می‌شود. سنگ‌هایی حرکت می‌کنند، آن‌قدر خفیف و نامرئی که انگار حرکتی در کار نیست. نه، آن‌ها سنگ نیستند، انسان‌‌ها هستند، انسان‌های یگانه‌شده با این سنگ‌ها. این‌جا شهرسنگستان است: در جوارِ این صخره، در مغاره‌ها، در حجره‌های باستانیِ راهبان قرن چهارم، ده‌ها خانواده پناه برده‌اند. زخمی‌ها، در راه‌ماندگان و گمشدگانی به‌ درون مغاره‌ها سکنی گزیده‌اند.
در کناره‌ی صخره، مردانی بی‌حرکت و با زانوهای در بغل گرفته نشسته‌اند، درست همانند پرندگانی که روی شاخه‌ی درخت در کنار هم می‌نشینند. یکی از این مردان زمین‌های زیادی دارد، تقریباً یک هکتار. دیگری، صاحب چهار عدد گاو است. مرد ریشو و بدون کفشی، صاحب دو اتاق است که در درون هر کدامش یک بخاری قرار دارد. رد پای حسرت و اندوه نبود بودا درسیمایِ آن‌ها نمایان است. یکی از آن‌ها می‌گوید: «زمانی‌که دره را بدون بودا دیدم، مثل این بود که بینی ما را بریده باشند. آن‌ها ما را بدشکل و بی‌قواره کردند.» دیگر کسانی که در کنارش نشسته‌اند، سخنِ او را تایید می‌کنند. هیچ کس در بامیان، مرکز هزاره‌جات که در دل افغانستان است، به این عقیده نیست که ملا عمر به دلایل مذهبی مانند «شاید روزی مردم بودا را بپرستند»، مجسمه ها را ویران کردند. اهالی بامیان می گویند: «آنها خواستند تاریخ ما را، هویت ما را نابود کنند. تخریبِ بودا قتلِ عامِ فرهنگی است.»
سال‌ها بردگی:
در سال 1998 زمانی‌که  دوسال از عمر رژیم  طالبان در کابل می‌گذشت، سپاه طالبان برای نخستین‌بار در خط مقدم با شجاعت سربازان گرسنه‌ی هزاره در قله‌های بلند کوه بابا شکست خوردند. یک معلم زن روایت می‌کند:«زمانی‌که لشکر طالبان را دیدم که از کوه به سوی بامیان پایین می‌آمدند، فرار کردم تا  خود را از مرگ حتمی نجات دهم، لباس شوهرم را پوشیدم. آن‌ها ما را با اسب تعقیب می‌کردند، کسانی را که دست‌گیر می‌کردند از آن‌ها می‌پرسیدند که تاجیک هستند یا هزاره؟ هزاره‌ها را که چشم‌های تنگ و بادامی دارند، طالبان پس از گرفتاری، با خنجر می‌کشتند.»
چهره‌ی هزاره‌ها، عینی‌ترین نشان هویتِ آن‌هاست. آن‌ها به خاطر داشتنِ چهره مغولی و به دلیل داشتن مذهب تشیع، با دیگر مردمِ افغانستان کاملاً تفاوت دارند. هزاره‌ها یک قرن پیش به حیث برده فروخته می‌شدند، فرزندان شان برای سال‌ها از مکتب رفتن منع بودند و خودشان اجازه کارکردن در ادارات دولتی را نداشتند. آن‌ها قربانی اخراج‌های دسته‌جمعی و قتل‌عام‌های تاریخی اند. معلم دوباره می‌گوید:«مدت دوماه نزدیک یک کوه به شکل پنهانی زنده گی کردیم. کودکان و پیرمردان  در آن‌جا از شدتِ سرما مردند. ازبالا، ما طالبان را می دیدم که روی سر بودا آمده بودند و بیرق مارا از جا کندند و بیرق خودشان را به اهتزاز در آوردند.» زمانی‌که طالبان فرستاده‌ی شان را روان کردند و به آنها قول دادند که زندگی شان در امان است، هزاره‌ها از کوه به سوی شهرها و قریه‌های شان پایین آمدند.
ویژگی های مشابه
برای خدمت کردن به سران طالبان، برخی از رهبران منطقه با آنان مذاکره کردند تا گندم، چوب، گوشت و سرباز برای سپاه ملا عمر فراهم کنند. سربازها باید تا خط مقدم با طالبان می‌رفتند. احمد که یک دهقان است می گوید: «به خاطری که اعضای خانواده‌ام به دست طالبان نیفتد، خودم به سربازان طالبان پیوستم». دو ماه بعد از سقوط طالبان، او پسرش را که در خانه  پسر کاکایش در کابل بود دوباره به بامیان فراخواند.
درآن زمان، کسی جرئت نداشت که در سرک‌های بامیان، به یک طالب نگاه کند. داکتر علی خان می‌گوید: «آن‌ها ما را توهین می کردند. می گفتند: در این کشور شما چه کار می کنید؟ این کشور از شما نیست، باید همه شما را  کشت.» او می‌افزاید: «ما می دانیم روی این کوه، این دو مجسمه‌ی بودا هم‌چهر ما هستند. چهره ی شان چهره ما بودند. این دلیلی است که نشان می دهد تاریخ ما نسبت به دیگران قدیمی تر است و ما باشندگان اصلی این سرزمین هستیم.» او به ما توضیح می‌دهد که چگونه در آغاز قرن قبلی، امیر عبدالرحمن بعضی از نقاشی‌های دیواری را که داخل مغاره های بودا ساخته شده بودند، نابود کرد. «آن نقاشی‌ها از ما نمایندگی می‌کردند. زندگی روزانه ما را به تصویر می کشیدند. هیچ کس در افغانستان تحمل این سند روشن تاریخی هزاره‌ها را نداشتند.»
هزاره‌هایی که به سوی کوه‌ها رانده شده بودند، صدها سربازشان که توسط کریم خلیلی قوماندان جنگ و رهبر حزب وحدت هدایت می شدند جنگ چریکی راه انداخته و شب هنگام بالای مراکز طالبان حمله می کردند. یکی از سربازان قصه می کند: «تقریبا هیچ چیز نداشتیم، اما رهبران ما می گفتند: شما مجبورید مرگ را قبول کنید تا به حیث انسان شناخته شوید. ما همه موافق بودیم، آن ها می‌خواستند و ما هم می‌خواستیم که با سربلندی در شهر کابل قدم بزنیم.» در مدت چهار سال، بامیان پنج باردست به دست شد. اما سربازان هزاره فقط برای چند روز یا حتا چند ساعت می‌توانستند شهر را در اختیار داشته باشند.
قریه‌های زرد یا سرخ
نزدیک میدان هوایی کوچکی که در ارتفاعات بلند بامیان قرار دارد، دشت بزرگی دیده می‌شود که در میان کوه‌ها محصور شده است؛ کوه‌هایی که توسط برف‌های بی‌اندازه پوشانده شده و فقط راه باریکی به اندازه‌‌ی رفت و آمد یک انسان و یک مرکب در آن وجود دارد تا رفت و آمد در دامنه ی آن امکان پیدا کند. در آخر سراشیبی، تپه‌های کوچکی هستند که قریه‌ها بر فراز آن‌ها قرار دارند. زمانی‌که کوه سرخ رنگ است، خانه‌ها سرخ رنگ هستند. زمانی‌که زرد گونه است، خانه‌ها زرد گونه هستند. آن‌ها بسیار شبیه هم هستند و به دشورای می‌توان  دیواهای خانه ها را از صخره‌های کوه تشخیص داد. آنجا، روی تپه‌ها، فقط ابرهای متراکم، سنگ‌های ایستاده وبیرق‌های درباد به چشم می آید. درگورستان بامیان، بچه‌های بازی گوش می‌توانند قصه‌ی هر قبر را بازگو کنند. و هر کدام شان صد ها قصه دارند: «هرباری که طالبان منطقه را تصرف می‌کردند، آن‌ها انتقام شان را از مردم بی‌گناه می‌گرفتند. هر بار بدتر از دفعه ی قبل. مردم مجبور بودند یا بمیرند یا مال و دارایی خود را بفروشند تا غذای آن‌ها را فراهم کنند. سرانجام ما از سربازان خود تقاضا کردیم: شما که تجهیزات و توانایی لازم را ندارید، دیگر به آن‌ها یورش نکنید.»
در قرارگاهی که سربازان هزاره از زمان حمله آمریکایی‌ها به افغانستان در آنجا مستقر هستند، یک سرباز که دروازه‌های کهنه  را برای گرم شدن می‌شکند چنین می‌گوید: «درآن لحظه، دیگر انتخابی نداشتیم و داخل شهر شدیم. هیچ چیز برای خوردن ما وجود نداشت.» در نزدیکی بوداها، یک فامیل ترکمنستانی به قتل رسیدند. جهان‌گردان متهم به جاسوسی شدند. قوماندان محلی طالبان حکم صادر کرد:«بوداها باعث شور و آشوب می شوند، باعث رفت و آمد خارجی‌ها می شوند. کسی حق ندارد که بیاید و بوداها را ستایش کند».
مجسمه های شوم
در جنوری سال 2000، دوباره طالبان مجبور به عقب نشینی شدند قبل از اینکه دوباره بامیان را تصرف کنند. یکی از دهقانان دره فولادی چنین به یاد می‌آورد: «زمستان بسیار سخت بود، دو متر برف باریده بود. با خودمان می گفتیم اگر از خانه بیرون شویم زنده نخواهیم ماند. ما بیرق های سفید را برافراشتیم و تقاضای بخشش کردیم.» طالبان هیچ قریه یی را مورد بخشش قرار نداد، ولی مردم یکه‌ولنگ، نزدیک‌ترین شهر به پایگاه نظامیان هزاره را، به شکل سیستماتیک قتل عام کرد. «آنها همه مردان را نزدیک بازار بردند و به صورت دوتایی آن‌ها را یکجا بسته کردند. تیرباران تقریباً دوساعت طول کشید.» به مدت شش روز زنان اجازه نداشتند جسدهایی را که به بیش از دوصد تن می رسیدند جمع آوری کنند. تمام منطقه به مدت هشت ماه به شکل عجیب و مرگ‌باری خالی از سکنه شد.
بامیان تقریبا 70 هزار جمعیت دارد که از آن زمان تا به حال ده‌برابر کمتر شده است. دیگر طالبان در اینجا نیستند، فقط چند خانواده بزرگ هزاره و تاجیک‌های که قبول کرده بودند با طالبان همکاری کنند در شهر زنده گی می‌کنند. محمد قدیر می گوید: «چون طالبان به خدمتکار نیاز داشتند، اجازه دادند که تعداد کمی از مردم درشهر باقی بمانند. ما بردگان آنها بودیم.»
طالبان از زمانی‌که به ولایت بامیان آمده بودند، هرگز دوست نداشتند به نزدیکی مجسمه های بودا بروند. این منطقه مدت طولانی محل نگهداری مهمات جنگ‌جویانِ سرسخت و مقاوم هزاره بودند، به همین سبب طالبان از آن‌جا می‌ترسیدند و فکر می‌کردند که مبادا این مجسمه‌ها یک دام باشند. آنها مجسمه ها را «شوم» می‌دانستند.
سلاح های سنگین و دینامیت
فهیم که در آن زمان یک دهقانی می‌کرده است، می گوید: « یک صبح، به تعداد 50 نفر که بسیار مجهز و آماده بودند کنار مجسمه‌های بودا آمدند. آن‌ها سلاح‌های زیادی را چیدند و بعد از هر گوشه به طرف بودا‌ها فیر کردند.» این کار چندین روز طو ل کشید، آن‌ها تنها توانستند قسمت کوچکی از بودا را تخریب کنند. آنها با کلاشنکوف به چشم های بودا‌ها  فیر کردند. « طالبان نتوانستند که بوداها را خراب کنند. ولی کار تخریب را این بار با اسلحه‌های سنگین از سر گرفتند. این کار یک ماه طول کشید. سرانجام، هر روز یک  کامیون مواد انفجاری همراه خود می‌آوردند. بودا پاهایش را  از دست داد. اما باز هم  در حالت خوبی قرار داشت.»
طالبان هر روز پیکر زخمی بودا را به شکل جدیدی زخم می‌زدند. در ششم مارچ، محمد قدیر برای خرید تخم مرغ به دکان یک تاجر تاجیک به شهر رفته بود که «طالبان اطراف مجسمه‌های بودا را دینامیت جاسازی و با راکت به بدنِ آن فیرمی‌کردند. ما می خواستیم که دکان‌های خود را ببندیم. آن‌ها ما را مجبور کردند که نگاه کنیم و زمانی‌که ما چشم‌های مان را می‌بستیم ما را با سیلی می‌زدند. زمانی‌که بودا فروریخت، تمام وجودم را وحشت فراگرفته بود. چگونه من می‌توانستم دیگر زندگی کنم؟ بودا زندگی ما و سرگذشت و تاریخ ما بود و ما بخشی از پیکر او.» در هزارجات در مدت چهار سال اشغال طالبان، نزدیک به 15 هزار نفر کشته شدند.
اکنون دوازده هزار فامیل به خانه‌های شان بر گشته اند. تمامی دار و ندارِ آن‌ها در جنگ‌ها غارت شده‌اند. آن‌ها فقط غذای یک هفته را با خود دارند که باید با آن پنج ماه زمستان را سپری کنند. دربعضی از روستاها، گروهی از «دکتران بدون مرز» دیده می‌شدند؛ اولین داکترانی که برخی از اهالی قریه با چشم سر می‌دیدند. در یکی از مغاره های بامیان، زن هزاره‌ای به دامنه‌های برفی دره نگاه می‌کند و می‌گوید: «بوداهایِ ما همچون آدم‌ها مردند و ما همچون سنگ‌ها زندگی می‌کنیم».

سال نو تبریک یا عید نوروز


 روز اول هر سال « روز نوروز » باشندگان کابل جشن نوروزی ر ا در » کارته سخی « گرامی می دارند.
زیارتگاه حضرت علی در منطقه کارته سخی پایین کوه، روبه روی  یک قبرستان کلان که بسیاری از مردگان اش بدون کدام نام و نشان در دل خاک خوابیده اند قراردارد.
درپهلویش یک پارک کوچک جا گرفته است. به علت های زیاد شاید غریب ترین پارک چهان باشد: هیچ درختی در آن نیست. نه از سبزهای طبیعی خبریست ونه از سبزهای مصنوعی، ونه وسایل بازی های مدرن وبرقی دارد. آنجا،تصویر پارک از این قرار است: دارای سه عدد چرخ فلک کلان کهنه، دوعدد چرخ فلک خورد زنگ زده، دو عدد تاب »گاز » و چهارعدد تاب فراری است. نام پارک را از دو سه نفر پرسیدم اما آنها آگاهی نداشتند. پارک « خاکی » منطقه ای کارته سخی را بدون نام قبول کنید.
روز اول سال 1391 جمعیت زیاد ی گرد هم آمده بودند.پیرمردان، کودکان، نوجوانان و جوانان در کارته سخی به یک دیگر سال نو را تبریک می گفتند. علما شورای افغانستان از گفتن  » عید تبریک « همه را منع کردند. آنها می گویند نوروز عید نیست. تنها عید فطر و عید قربان عید است. واژه عید در اسلام به معنای روز جشن اهل اسلام،روز مبارکی که در آن روز مردم شادی کنند و به یک دیگر تبریک گویند.
درست است که این روز تاريخ كهن و باستاني دارد. اما طبیعت از همه است.این روز، روز اول بهار است. حداقل طبیعت را از خود رنجور نکنیم.
درپارکِ خاکی دخترک هفت دَور تاب »گاز » خورد. وهر بار باید به صاحب تاب ده افغانی می پرداخت. دخترک این کار را انجام داد. از کیف زرد رنگش هر هفت بار پیسه بیرون کرد و به صاحب گاز می داد. او » لذت » پرواز را چشیده بود. نمی خواست از لذت ابدی دُور شود. زمانیکه در پرواز اوج می گرفت خنده های قشنگش کارته سخی را زیبا می ساخت.
مردم لباس های نو پوشیده بودند. اما دست فروشان همان لباس های همیشگی شان را به تن داشتند. سوداگران سیاره مثل ولگرد ها در میان مردم ناپدید می شدند و ظاهر می گشتند. با صدای » بلند » کالا های شان ر ابه فروش می رساندند.
درقبرستانی مردگان و زندگان آمیخته بودند. مردگان با خوشحالی در میان زندگان قدم می زدند. آنها خوب می دانستند که فردا این جا، از این انبوه و شادی دیگر خبری نیست.در قبرستان مردم « تخم جنگی « می کردند. مردی جوانی پوقانه بادهنش باد می کرد. و به بچه ها می فروخت. زمانیکه او را در حال باد کردن پوقانه ها دیدم صورتش همچون خون سرخ می گشت.آنسوی تر گدایی با صدای غم انگیز در خواست کمک می کرد.
من نتوانستم در صحن زیارتگاه بروم. چون کارت دعوت نداشتم. صدای بلندگو را می شنیدم: یکی عید را تبریک می گفتند و دیگری سال نو را تبریک.درکوه مردم به خاطر دیدن مراسم جنده بالا منتظر بودند.
در پارک چیزی که مرا مجذوب کرد.سوارشدن بچه ها در تاب فراری »گاز » بودند.تاب برقی نبود. صاحب گاز که عرق از سروصورتش می بارید تاب را بخاطر شاد ساختن بچه ها با دستش به حرکت در می آورد.قیمت هر دور ده افغانی است. صاحب تاب به خاطر بازار تیزی زمانیکه چرخ خوب سرعت می گرفت سی افغانی را در وسط میدان می گذاشت و هر کس می توانست پییسه را می گرفتند. فرقش با بزکشی دراین است باید سوارکاران بز را ازمیدان گرفته و در مکان مربوط اش ببرند دراین بازی بچه های در حال چرخ خوردن با سرعت زیاد اجازه داشتند  خود را خم کنند و پیسه ها را جمع کنند. یکی از بچه های که بسیار لاغر و نحیف بود و در بازی گرم آمده بود ده ها افغانی خود را باخت اما نتوانست پیسه از میدان بگیرد. وقتی از چرخ پایین شد. سرش تلوتلو می خورد و گفت:« د کیرم، جای شی خوب سواری کردوم.»
پدری با دو پسر ش را در پارک دیدم که بچه های که در حال چرخ خوردن و تاب خوردن بودند را تماشا می کردند. پسرها خیلی دل شان می خواست که تاب به خوردند اما یک نوع شرم در چهره های هردو پسر وپدر نمایان بود. شاید آنان  هنوز تاب و چرخ سواري نکرده اند.
من نتوانستم مراسم جنده بالا را ببینم. از میان جمعیت دُور شدم.

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

بعد از ظهر پنجشنبه


نويسنده: حسن كريمي
ساعت دو بعد از ظهر بود مهدی برایم زنگ زد. بعد از احوال پرسی، مهدی گفت: ساعت 4 افتتاح نمایشگاه عکس در باغ بابر در قصر ملکه است. می توانی بیایی؟ خواستم بگو که …. گفت: مرکز فوتو ژورنالیزم چشم سوم نمایشگاه عکس را تحت نام « افغانستان جدید از چشم افغان ها» بر گزارمی کند.
گفتم که کارت دعوت ندارم. گفت یکی اضافه دارم . ساعت سه ونیم از خوابگاه به طرف باغ بابر روان شدم. قرار ملاقات، روبه روی حوزه سوم پولیس با مهدی بود.بعداز چند دقیقه به حوزه پولیس رسیدم. مهدی را همراه دوست اش دیدم. منتظر موترهای «دیراز» (اتوبوس)  بودیم اما هرقدر منتظر ماندیم موتردیرازپیدا نشد. سرانجام تاکسی رادست دادیم و سوارشدیم هنگام نشستن روی چوکی احساس خوبی نداشتم  یخ یخ میشد. موتروان را گفتم چوکی تان تر است ؟گفت: موتررا تازه شستم . دوست مهدی گفت: خیر است شلوارت سیاه است مالوم نمی شود. بعداز چند دقیقه خود را روبه روی باغ بابر یافتم. وقتی داخل قصر ملکه شدم انبوهی ازمردم رادیدم که یا درحال احوالپرسی بودند یا در حال صحبت کردن ،درگوشه ی چند نفرجمع شده بودند. به آنها نزدیک شدم روی میز پوست کارت های زیاد موجود بود. همه فقط به آنها نگاه می کردند اما کسی جرأت گرفتن آنها را نداشتند. یکی گفت مفت است بگیرید ،بعد از چند دقیقه ، میز خالی از پوست کارت شد.

بعد ازچند لحظه به سوی اتاق بزرگی که درگوشه ی ازقصر بود رفتم. مهمانان دیگری که آرام روی چوکی نشسته بودند  را یافتم که منتظر سخنرانی بودند. من هم درگوشه ُی نشستم. چند لحظه بعد بصیرسیرت را جلو حضار یافتم. آقای سیرت سخنان خود را با شعری آغاز نمود.بعد از خوش آمدید گفتن به مهمانان از آقای احمد بهزاد خواست تا درباره هنرو فرهنگ صحبت کند. آقای بهزاد از هنرمندان و عکاسان به عنوان قوه ی موثردر راستای دموکراسی در جامعه یاد کرد. ودرمیان سخنان اش از سیاستمداران افغانستان گله وشکایت کرد. بعداز سخنرانی احمد بهزاد نوبت به عکاسی آمد که خیلی برایم دوست داشتنی است آقای نجیب الله مسافر« مردی که تنها عکس می گیرد.» با لحن ساده به همه سلام داد واز همه به خاطر آمدن تشکری کرد. و گفت: یک عکس هزار کلمه رابیان می کند. زیاد حرف نزد فقط درباره 9 ولایت که بعد از کابل،که نمایشگاه در آنجابرگزار می گردد معلومات داد. و در آخر دو باره از مهمانان تشکری کرد. بصیرسیرت از همه خواست تا به نمایشگاه تشریف ببرند. روبه روی اتاق برزگ، سالن بزرگی بود که عکس ها بطور منظم ترتیب داده شده بودند. همه به سوی سالن روان شدند. من درمیان عکس ها گم شده بودم. فقط« عکس» نگاه می کردم. دختران زیبا عکس می گرفتند؛بچه ها شیک عکس می گرفتند. ازخود شان عکس می گرفتند از تابلوها عکس می گرفتند. آنجا همه چیز بود شیرینی، آب سیب، عکس،تابلو،لبخند، شادی، آقای مسافر، دوربینٍ، اما رضا ساحل نبود! عکس هایش بود، درگوشه های بعضی از عکس ها باخط ریز نوشته بود توسط: رضاساحل. داشت شهر کابل را سیاهی فرامی گرفت وگرد و غبار شهررا در خود گم می کرد به سوی خوابگاه روان شدم. شب تابلو ی«پرواز بعد از جنگ » را درخواب دیدم. دخترک پرواز کرده بود و درمیان ابرها گم شده بود.

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم



غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
سعدی از دو غم شکایت دارد یکی غم زمانه  و دیگری فراق یار است. یکی از دیگری  گران تر و طاقت فرسا تر، هیچ طاقت وتوانی به سعدی نبوده که کدامینش را به دوش کشد. فراق یار سخت است. حتی ساعتی  ویا لحظه یی. غم زمانه سخت تر ازآن.  سعدی از زمان شکایت میکند. از بد رفتاری زمانه شکایت می کند، سعدی می بیند که زمان دارد ظلم می کند.هم جنسش  دارد زیر غم زمانه نابود میشود. اما سعدی هیچ طاقت وتوانی ندارد که هم جنسش ر اکمک کند. آنسوی، یارش است که از فراق او رنج می برد.
 زمان در هر مکانی بوده است ، زهر خود را ریخته است و مردمان آن زمان ومکان زهر زمان ر ا نوشیده اند. حتی سعدی هم مستثنا نبوده است  سعدی دیده است که چطور زمانه  ستم روا می دارد.

 این غم دایمی زمان تا اینجا هم آمده است. این مکان را هم فرا گرفته است. نمی دانم به کدام مکان سعدی این شعر را سروده است. شیراز، بغداد، شام و حجاز ویا هنگام رفتن به زیارت  خانه ای خدا. مهم نیست سعدی این شعر را کجا سروده است مهم این است که نابرابری زمان  و بد رفتاری هایش آن زمان بوده است که سعدی را واداشته است که  از غم زمانه شکایت کند.
امروز اگر سعدی می بود هیچ گاه  وصال یار را نمی خواست و از فراقش شکایت نمی کرد. درین مکان غم دایمی زمانه خیلی زیاد تر از آنست که نمیشود  تصورش را کرد. اینجا زمان و زمانه به دل همه نیست. خیلی ها از زمانه خود را رنج می برد، » رنج ابدی و غم دایمی ».
روزگارسعدی روزگارماست.فرقش این است که اینجا، سال هاست که مردم، غم زمانه را به دوش می کشند. درین مکان، جور وغم روزگار اهل مکان را رها نمی کند چون غم زمانه  غم دایمی ست.

غریب ترین سگِ کابل


نويسنده: حسن كريمي
این سگ درکابل، در کوته سنگی ،کوچه ی حلبی سازی روبه روی مسجد پهلوی نانوایی زندگی می کند. نمی دانم از کجا آمده است، از کدام نسل و اجدادش کجاست؟ پدر ومادر کیست؟ یکی از پنجه ی پاهایش را از دست داده است.نمی دانم که چطور این کار شده است. شاید کسی پنجه ی پایش را قطع کرده باشد یا سرما سوزان زمستان و یا شاید هم خودش از گرسنگی رنج زیاد برده و ناچار یکی از پنجه های پاهایش را خورد است.
ا…ین سگ در کابل غریب است و از هیچ کس کمک ویاری نمی خواهد. او خوب می داند که کسی به سگ ولگرد کمک نمی کند. اگر صدای خویش را بلند کند، دچار سرنوشت چهل سگ ولگرد دیگر می گردد که توسط شهر داری ازبین برده شدند. او فراموش کرده که یک زنده جان است.حق دارد زندگی کند.آرام وبدون سروصدا پهلویی نانوایی می خوابد و از بوی نان گرم خودراسیر می کند.اوحتی برای گردش کنار مسجد نمی رود.چون می داند که « نجس » است.او از هیچ کس نوازش و مهربانی نمی خواهد. فقط گاهی مردم را نظاره می کند.
سگ های ولگرد جزی ازحیوانا تی هستند که بیشترین ظلم و بی رحمی را انسان ها با آنها می کنند. چه آنانی که حیوانات را دوست دارند وچه آنها ییکه حیوانات را دوست ندارند. انسان ها سگ های ولگرد را  » هار » می دانند.می گویند که سگ های ولگرد برای انسان های خطرناک هستند.
از روز های بدی راکه این سگ در زندگی سپری می کند چیزی نمی گویم. و لی برایم اجازه دهید این را بگویم : این سگ  » غریب ترین سگ کابل است ».
سگ اصحاب کهف، سگ گله بود. به نقل از آیات قرآن همراه صاحبش با اصحاب کهف داخل غار شد.ومدت سیصد و نه سال به خواب عمیق رفت. سعدی، مولوی،خاقانی و عطار در باره ش شعرهای سروده اند. به طور نمونه شعری از سعدی » سگ اصحاب کهف روزی چند/ پی نیکان گرفت و مردم شد” گفته اند سگ اصحاب کهف یکی از سه حیوان یست که به بهشت می رود.هنگامی که بیدارشد به نزد مردم رفت و گفت من هم یکی از اصحاب کهف هستم . مردم اورا با سنگ و چوب زدند. او غمگین شد وازخدا خواست که دو باره به خواب برود و خدا او را نوازش کرد واوبه خواب ابدی رفت. اما نمی دانم چرا این سگ از خدا چیزی نمی خواهد؟! این سگ با »وفا »ست با خدایش عهد بسته است که هیچ گاه از روزگار شکایت نکند.
این سگ با » پات » صادق هدایت هم سرنوشت نیست.اوازخانواده اسکاتلندی بود. زیبا بود، نژادش، پدر ومادرش همه معلوم بود. گذشته خوبی داشت همراه برادرانش درگذشته بازی می کرد. طعم همه یی غذاها راچشیده بود از گوشت گرفته تا ماست و نان گرم شکلات خوشمزه. همه اورا نوازش می کرد و او را دوست داشت اما زمانیکه از صاحبش جدا می شود. کمی به سرنوشت  » سگ غریب کابل » دچار می شود وبه یک سگ ولگرد تمام عیار تبدیل می شود. سرانجام بعد از رنج های زیاد چشم های مشی اش شکارکلاغ ها می گردد. سگ غریب کابل چندین سال است که با غم ها و درد ها خو گرفته است. دیگرنمی تواند به کوچه وپس کوچه های کابل پرسه بزند. اما هنوز رهگذران اورا » سگ ولگرد » می خواند.
این سگ با سگ های که بیل هندرسون درزندگی اش داشته است خیلی فرق دارد. بیل کتابی نوشته کرده است درباره هفتاد سالگی اش، درین مدت او دوازده سگ داشته، آنها را دوست داشته و صبح ها آنها را به گردش می برده. او می گویدمن عاشق سگ ها هستم بخاطرعشق بدون قیدو شرطی که به آدم دارند.» بیل اگر کابل می بود حتمن » سگ غریب کابل « یکی از سگ هایش می شد و پایش را پانسمان می کرد.
نمی دانم سرانجام چه خواهدشد. اما خوب بود درین زمستان سرد،سگ ماده ی از کوچه ی حلبی سازی عبور می کرد

دزدِ بايسكل، كارل ماركس و پيرمرد


نویسنده: حسن کریمی
تبعيد در لندن
نابغه اي كه مجبورمي شود در يكي از بدترين و ارزان ترين محل هاي لندن زندگي كند. در سال 1849 ، كارل ماركس در لندن تبعيد مي شود و خودش فكر مي كند چند روزي ويا چند ماهي در آنجا زندگي خواهد كرد اما شرايط و زمان طوري به پيش رفت كه مجبورشد تا زمان مرگش(1883) براي هميشه آنجا زندگي كند.
سال هاي اول تبعيد اش درلندن، زندگي بسيار سخت و فلاكت باري داشت. ماركس با خانواده اش با فقر زندگي مي كرد. خانه اي دو اتاقه ي محقري را در پايين شهراجاره كرده بود. همه چيز داخل اتاق سرگردان بود: چه از كتاب ها و روزنامه ها و چه از گيلاس هاي لب پريده و اسباب بازي بچه ها، تنها دو چوكي داشت كه يكي آن هم شكسته بود. چيزي براي پذيرايي از مهمان نداشت. اما زمانيكه مهمان مي آمد، با خوشدلي از آنها پذيرايي مي كرد.
 ماركس گه گاهي دچار ناراحتي كبد مي شد. در سال 1858 نوشت:« مثل ايوب دچار بلا و مصيبت ام، هر چند كه به اندازه ي او از خدا نمي ترسم.هر چيزي كه اين داكتران مي گويند، مي رسد به اين جا كه آدم بايد خر پول باشد نه بدبختِ بي پول، مثل من كه عين موش كليسا بي چيز است.»
تنها دوست خوب اش انگلس بود، گه گاهي به فرياد اش مي رسيد. او در اوايل با زبان انگليسي خيلي مهارت نداشت. تنها راه درآمد اش نوشتن مقاله به روزنامه ها بود. از همين خاطر گاهي انگليس مقاله هايش را اصلاح مي كرد و همچنان گاهي به جايش مقاله مي نوشت.
ماركس همراه خانواده اش طعم تلخِ زندگي فلاكت بار در فقر را خوب تجربه كرده بود. او در يكي از نامه هايش به انگلس نوشت:« نمي توانستم طبيب خبر كنم و هنوز هم نمي توانم، چون پولي براي دوا و درمان ندارم. در اين هشت يا ده روز اخير به خانواده ام فقط نان و كچالو داده ام، امروز حتي معلوم نيست كه بتوانم همين نان و كچالو را هم به آن ها بدهم.»
ماركس زياد به فكر خودش نبود. هيچ گاه زياد شكايت نمي كرد. حتي گاهي زندگي بد اش را  به تمسخر مي گرفت. اما زمانيكه در سال 1856 پسرش، ادگار را كه خيلي دوست داشت،درسن شش سالگي از دست داد. صبرش لبريز شد. طاقت اش طاق شد. ديگر تحمل چيزي را نداشت. به دوستش نوشت:«من طعم هر نوع فلاكتي را چشيده ام،اما تازه فهميده ام كه بدبختي واقعي يعني چه؟… در بحبوحه ي تمامي اين مصيبتي كه اين روز ها كشيده ام، فكر تو، دوستي تو و اميد به اينكه شايد تا هنوز كار معقولي هست كه در اين دنيا بكنيم، مرا سر پا نگه  داشته است… مرگ فرزندم چنان تاثيري برمن گذاشته  كه من هنوز همان احساس تلخ روز اول را دارم. همسرم نيز به كلي درهم شكسته است.»
  انسانِ بزرگ(كارل ماركس) سال هاي زيا دي را با فقر زندگي كرد و سر انجام مرد.
دزد بايسكل
فيلم دزد بايسكل، يك فيلم درام اجتماعي است ، در سال 1948 در ايتاليا ساخته شده است. روايتِ بعد از جنگ را به تصوير كشيده است. كارگردان: ويترريو دسيكا، بازيگران: لامبرتو  ماجوراني(انتونيو)، انزو استيولا(برونو)، ليونارد كارل(ماريا)، جينو سالتا منردا(بايوكو)  در سال 1949 جايزه اسكار را از آن خود كرد.
لامبرتوماجوراني نقش يك پدر چهل ساله، بنام انتونيو را بازي مي كند. سال هاي بعد از جنگ، دو سال تمام ايتاليا را بيكاري فرا گرفته بود. همه به جستجوي كار است تا خويشتن را از گرسنگي نجات دهد.از اين ميان انتونيو هم استثنا نبود. او بيكار است. دنبال كار مي گردد. كوچه ها و سرك هاي روم را با پاي پياده هر روز براي پيدا كردن كار طي مي كند. بعد از مدت هاي بيكاري از قضا شغلي به عنوان پوستر چسپان روي ديوار پيدا مي كند اما شرط اين شغل اين است كه شخص مذكور بايد بايسكل داشته باشد.انتونيو با وجود كه بايسكل ندارد به دفتردار مي گويد كه بايسكل دارد. دفتردار او را استخدام مي كند. انتونيو بايسكل ندارد.از بيكار ي خسته شده است. تصميم مي گيرد كه بخشي از وسايل خانه اش را بفروشد تا بتواند يك بايسكل بخرد واين كارهم  ميكند.
زمانيكه كار را شروع مي كند. نزديك ظهر است، بايسكل اش را كنار ديوار ايستاده ميكند. به چسپاندن پوستر مشغول مي شود. همان وقت دزدي مي آيد و بايسكل اش را دزدي ميكند. انتونيو به دنبال دزد مي دوند اما دزد غيب مي شود.
انتونيو با پسرش به خاطر پيدا كردن بايسكل كوچه ها وسرك ها ي روم را زير وزبر مي كند. در يكي از روز ها با پسرش برونو بيهوده دنبال  بايسكل مي گردد. خيلي خسته و مانده شده است. انتونيو جيبش را نگاه مي كند و با تبسم  پسر اش را به يك رستورانت دعوت مي كند. و مي گويد: « مهم نيست، همراه يك پيتزا چطوري؟!» هنگاميكه سفارش مي دهد گارسون مي گويد پيتزا نداريم.او مجبور مي شود كه موزورلا همراه نان سفارش دهد. در كنار ميز آنها خانواده ي ثروتمندي نشسته است كه انواع غذا را نوش جان ميكند. برونو چشم هايش به ميز غذا ي اشراف زاده ها خيره مي شود و گارسون سفارش را روي ميز مي گذارد.پدرش مي گويد:« اگربه خواهي مثل آنها غذا بخوري بايد ماهي يك ميليون در بياري!»  لحظه ي انتونيو در رستوران  با پسرش درد دل مي كند.پدرو پسر موزورلا را با آب و خنده به صورت يكديگر مي خورند.
 سرانجام دزد را پيدا مي كند. او يك جوان غشي است در وسط خيابان بيهوش مي شود. مردم جمع مي گردد. انتونيو هيچ كاري كرده نمي تواند. برونو شاهد تمام ماجرايي زندگي پدرش است. او همه جا با پدرش است. او شاهد تمام بدبختي ها، بيكاري ها، دزدي ها، فلاكت باري ها ي پدرش، در جاده هاي روم است.در آخر انتونيو نا چار دست به دزدي مي زند، بايسكلي را كنار ديوار ايستاده مي بيند. به سوي بايسكل نزديك مي شود. بايسكل را دزدي مي كند. صاحب اش خبر مي شود و فرياد مي زند  دزد، دزد …، مردم انتونيو را در وسط سرك مي گيرد. انبوهي از مرد م جمع  ميشود. برونو از ميان جمعيت  گريه كنان خود را به پدر مي رساند و از كرتي اش محكم مي گيرد. بعدا مردم او را رها مي كند و به پليس هم تحويل نمي دهد. او با گم شدن بايسكل اش كارش را از دست مي دهد. انتونيو با پسرش پياده در ميان جمعيت به راه مي افتد و دوربين به صورت انتونيو نزديك مي شود. مي بينيم كه انتو نيو همراه پسرش قدم زنان در ميان انبوهي از جمعيت گريه مي كند. نگاه كردن اين فيلم قلب انسان را به درد مي آورد.
پيرمرد
برونو شاهد تمام زندگي پدرش بود. من شاهد زندگي يك خانواده ي بودم كه نمي دانستم از كجا آمده بود. سال هاي حكومت طالبان بود.من كوچك بودم و در هرات زندگي مي كردم. نام پير مرد را نمي دانم. حالا هم نمي دانم از كجا آمده بود: شايد از باميان، يا از مزار يا از كابل و يا هم از كدام مكان قطحي زده اي ديگر.
صفت هاي پيرمرد را نمي دانم. هيچ يادم نيست. شايد از همين خاطراست كه تاريخ  انسان هاي عادي را زود به فراموشي مي سپارد. همچون خانه ي ماركس، يكي از همسايه هاي مان بدون اجاره به او داده بود.ماركس گيلاس هاي چاي خوري لب پريده داشت. پيرمرد و خانوداه اش قوطي هاي رب را به جاي گيلاس چاي استفاده ميكردند.ماركس در سال هاي فلاكت به خانواده اش كچالو و نان مي داد. پيرمرد چاي تلخ و نان خشك مي داد.سال هاي بدِ زندگي پير مرد بود. يادم مي آيد، دو پسر جوان داشت. پسران شان از همان روز مجبور شدند كه به كارگري بروند. و دنبال كار مي گشتند. بعد از چند روز كار پيدا كردند. و كم كم توانستند كه وسايل خانه بخرند. اما سرنوشت پيرمرد با خوشبختي عجين نشده بود. پسرانش در كوه، ريگ بار مي زدند. يكي از بچه هاي پيرمرد زير ريگ مي ميرد. پيرمرد همچون ماركس نمي توانست كه نامه اي بنويسد و خود را كمي آرام كند و دوستي همچون انگليس نداشت كه او را دلداري دهد. او تازه به شهرآمده بود. كسي را نمي شناخت، تنهاي تنها بود. پسر ديگر اش به گمانم از شهر بدش آمده بود چون برادرش را از او گرفته بود.از خانه رفت و نمي دانم كجا رفت. شايد ايرا ن و يا كدام جاي ديگر.پيرمرد چند وقتي همسايه ي مان بود اما از آنجا رفت به جاي  ديگر. بعد از مدتي خبر شدم از شهرهم رفته است.
ديروز در كوته ي سنگي ساعت دويِ بعد از ظهر،انتونيوي افغاني را ديدم. در چوك كوته سنگي بخاطر كار ايستاده بود. همچون انتونيو كرتي اي را پوشيده بود. قد اش همچون او بلند بود. به من گفت كه منتظر كار است. او پسر نداشت. او شاهد زندگي خويش بود. آفتاب چهره اش را سياه كرده بود. من به اين فكر بودم چه كسي قصه ي انتونيوي افغاني را به تصوير خواهد كشيد چون ويترريو دسيكا كارگردان ايتاليايي هم نيست كه از انتونيوي افغاني فيلم بسازد.
پانوشت:كارل ماركس(زندگي و محيط) آيزايا برلين، ترجمه رضا رضايي

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...