نویسنده: اوبنه فلورانس،
روزنامه «لیبراسیون»
برگردان: حسن کریمی
هزارههای بامیان را میتوان
شاهدان فاجعهیِ فرهنگی انفجار مجسمههای بودا توسط طالبان دانست. حکایتِ این فاجعهی فرهنگی بر
قلبِ صخرهی زردرنگی حک شده است که فراز آن پوشیده از برف است. در دو سوی این
صخره، دو خالیگاه عظیمی چونان مقبرههای بزرگ بودایی به چشم میخورد که بیش از
1500 سال مجسمههایش در دل این کوه به پا ایستاده بود و سر انجام در یازدهم ماه
مارچ 2001 توسط طالبان
از پای در آمد. اکنون از آن مجسمههای دیوپیکری که انفجارِ آنها خشم جهانی را به
همراه داشت،
جز گرد وغباری بر جای نیست.
گویا چیزی در میان این دو
خالیگاه، لبهی یک صخره، در یک منظرهی اثیری، میجنبد. حرکاتاش بهسختی دیده میشود.
سنگهایی حرکت میکنند، آنقدر خفیف و نامرئی که انگار حرکتی در کار نیست. نه، آنها
سنگ نیستند، انسانها هستند، انسانهای یگانهشده با این سنگها. اینجا
شهرسنگستان است: در جوارِ این صخره، در مغارهها، در حجرههای باستانیِ راهبان قرن
چهارم، دهها خانواده پناه بردهاند. زخمیها، در راهماندگان و گمشدگانی به درون
مغارهها سکنی گزیدهاند.
در کنارهی صخره، مردانی بیحرکت
و با زانوهای در بغل گرفته نشستهاند، درست همانند پرندگانی که روی شاخهی درخت در
کنار هم مینشینند. یکی از این مردان زمینهای زیادی دارد، تقریباً یک هکتار.
دیگری، صاحب چهار عدد گاو است. مرد ریشو و بدون کفشی، صاحب دو اتاق است که در درون
هر کدامش یک بخاری قرار دارد. رد پای حسرت و اندوه نبود بودا درسیمایِ آنها
نمایان است. یکی از آنها میگوید: «زمانیکه دره را بدون بودا دیدم، مثل این بود
که بینی ما را بریده باشند. آنها ما را بدشکل و بیقواره کردند.» دیگر کسانی که
در کنارش نشستهاند، سخنِ او را تایید میکنند. هیچ کس در بامیان، مرکز هزارهجات
که در دل افغانستان است، به این عقیده نیست که ملا عمر به دلایل مذهبی مانند «شاید
روزی مردم بودا را بپرستند»، مجسمه ها را ویران کردند. اهالی بامیان می گویند:
«آنها خواستند تاریخ ما را، هویت ما را نابود کنند. تخریبِ بودا قتلِ عامِ فرهنگی
است.»
سالها بردگی:
در سال 1998 زمانیکه دوسال از عمر رژیم طالبان در کابل میگذشت، سپاه طالبان
برای نخستینبار در خط مقدم با شجاعت سربازان گرسنهی هزاره در قلههای بلند کوه
بابا شکست خوردند. یک معلم زن روایت میکند:«زمانیکه لشکر طالبان را دیدم که از
کوه به سوی بامیان پایین میآمدند، فرار کردم تا خود را از مرگ حتمی نجات دهم، لباس
شوهرم را پوشیدم. آنها ما را با اسب تعقیب میکردند، کسانی را که دستگیر میکردند
از آنها میپرسیدند که تاجیک هستند یا هزاره؟ هزارهها را که چشمهای تنگ و بادامی
دارند، طالبان پس از گرفتاری، با خنجر میکشتند.»
چهرهی هزارهها، عینیترین
نشان هویتِ آنهاست. آنها به خاطر داشتنِ چهره مغولی و به دلیل داشتن مذهب تشیع،
با دیگر مردمِ افغانستان کاملاً تفاوت دارند. هزارهها یک قرن پیش به حیث برده
فروخته میشدند، فرزندان شان برای سالها از مکتب رفتن منع بودند و خودشان اجازه
کارکردن در ادارات دولتی را نداشتند. آنها قربانی اخراجهای دستهجمعی و قتلعامهای
تاریخی اند. معلم دوباره میگوید:«مدت دوماه نزدیک یک کوه به شکل پنهانی زنده گی
کردیم. کودکان و پیرمردان در آنجا
از شدتِ سرما مردند. ازبالا، ما طالبان را می دیدم که روی سر بودا آمده بودند و
بیرق مارا از جا کندند و بیرق خودشان را به اهتزاز در آوردند.» زمانیکه طالبان
فرستادهی شان را روان کردند و به آنها قول دادند که زندگی شان در امان است، هزارهها
از کوه به سوی شهرها و قریههای شان پایین آمدند.
ویژگی های مشابه
برای خدمت کردن به سران طالبان،
برخی از رهبران منطقه با آنان مذاکره کردند تا گندم، چوب، گوشت و سرباز برای سپاه
ملا عمر فراهم کنند. سربازها باید تا خط مقدم با طالبان میرفتند. احمد که یک
دهقان است می گوید: «به خاطری که اعضای خانوادهام به دست طالبان نیفتد، خودم به
سربازان طالبان پیوستم». دو ماه بعد از سقوط طالبان، او پسرش را که در خانه پسر کاکایش در کابل بود دوباره به
بامیان فراخواند.
درآن زمان، کسی جرئت نداشت که
در سرکهای بامیان، به یک طالب نگاه کند. داکتر علی خان میگوید: «آنها ما را
توهین می کردند. می گفتند: در این کشور شما چه کار می کنید؟ این کشور از شما نیست،
باید همه شما را کشت.» او
میافزاید: «ما می دانیم روی این کوه، این دو مجسمهی بودا همچهر ما هستند. چهره
ی شان چهره ما بودند. این دلیلی است که نشان می دهد تاریخ ما نسبت به دیگران قدیمی
تر است و ما باشندگان اصلی این سرزمین هستیم.» او به ما توضیح میدهد که چگونه در
آغاز قرن قبلی، امیر عبدالرحمن بعضی از نقاشیهای دیواری را که داخل مغاره های
بودا ساخته شده بودند، نابود کرد. «آن نقاشیها از ما نمایندگی میکردند. زندگی
روزانه ما را به تصویر می کشیدند. هیچ کس در افغانستان تحمل این سند روشن تاریخی
هزارهها را نداشتند.»
هزارههایی که به سوی کوهها
رانده شده بودند، صدها سربازشان که توسط کریم خلیلی قوماندان جنگ و رهبر حزب وحدت
هدایت می شدند جنگ چریکی راه انداخته و شب هنگام بالای مراکز طالبان حمله می
کردند. یکی از سربازان قصه می کند: «تقریبا هیچ چیز نداشتیم، اما رهبران ما می
گفتند: شما مجبورید مرگ را قبول کنید تا به حیث انسان شناخته شوید. ما همه موافق
بودیم، آن ها میخواستند و ما هم میخواستیم که با سربلندی در شهر کابل قدم
بزنیم.» در مدت چهار سال، بامیان پنج باردست به دست شد. اما سربازان هزاره فقط
برای چند روز یا حتا چند ساعت میتوانستند شهر را در اختیار داشته باشند.
قریههای زرد یا سرخ
نزدیک میدان هوایی کوچکی که در
ارتفاعات بلند بامیان قرار دارد، دشت بزرگی دیده میشود که در میان کوهها محصور
شده است؛ کوههایی که توسط برفهای بیاندازه پوشانده شده و فقط راه باریکی به
اندازهی رفت و آمد یک انسان و یک مرکب در آن وجود دارد تا رفت و آمد در دامنه ی
آن امکان پیدا کند. در آخر سراشیبی، تپههای کوچکی هستند که قریهها بر فراز آنها
قرار دارند. زمانیکه کوه سرخ رنگ است، خانهها سرخ رنگ هستند. زمانیکه زرد گونه
است، خانهها زرد گونه هستند. آنها بسیار شبیه هم هستند و به دشورای میتوان دیواهای خانه ها را از صخرههای کوه
تشخیص داد. آنجا، روی تپهها، فقط ابرهای متراکم، سنگهای ایستاده وبیرقهای درباد
به چشم می آید. درگورستان بامیان، بچههای بازی گوش میتوانند قصهی هر قبر را
بازگو کنند. و هر کدام شان صد ها قصه دارند: «هرباری که طالبان منطقه را تصرف میکردند،
آنها انتقام شان را از مردم بیگناه میگرفتند. هر بار بدتر از دفعه ی قبل. مردم
مجبور بودند یا بمیرند یا مال و دارایی خود را بفروشند تا غذای آنها را فراهم
کنند. سرانجام ما از سربازان خود تقاضا کردیم: شما که تجهیزات و توانایی لازم را
ندارید، دیگر به آنها یورش نکنید.»
در قرارگاهی که سربازان هزاره
از زمان حمله آمریکاییها به افغانستان در آنجا مستقر هستند، یک سرباز که دروازههای
کهنه را برای گرم شدن میشکند چنین میگوید:
«درآن لحظه، دیگر انتخابی نداشتیم و داخل شهر شدیم. هیچ چیز برای خوردن ما وجود
نداشت.» در نزدیکی بوداها، یک فامیل ترکمنستانی به قتل رسیدند. جهانگردان متهم به
جاسوسی شدند. قوماندان محلی طالبان حکم صادر کرد:«بوداها باعث شور و آشوب می شوند،
باعث رفت و آمد خارجیها می شوند. کسی حق ندارد که بیاید و بوداها را ستایش کند».
مجسمه های شوم
در جنوری سال 2000، دوباره
طالبان مجبور به عقب نشینی شدند – قبل از
اینکه دوباره بامیان را تصرف کنند. یکی از دهقانان دره فولادی چنین به یاد میآورد:
«زمستان بسیار سخت بود، دو متر برف باریده بود. با خودمان می گفتیم اگر از خانه
بیرون شویم زنده نخواهیم ماند. ما بیرق های سفید را برافراشتیم و تقاضای بخشش
کردیم.» طالبان هیچ قریه یی را مورد بخشش قرار نداد، ولی مردم یکهولنگ، نزدیکترین
شهر به پایگاه نظامیان هزاره را، به شکل سیستماتیک قتل عام کرد. «آنها همه مردان
را نزدیک بازار بردند و به صورت دوتایی آنها را یکجا بسته کردند. تیرباران
تقریباً دوساعت طول کشید.» به مدت شش روز زنان اجازه نداشتند جسدهایی را که به بیش
از دوصد تن می رسیدند جمع آوری کنند. تمام منطقه به مدت هشت ماه به شکل عجیب و مرگباری
خالی از سکنه شد.
بامیان تقریبا 70 هزار جمعیت
دارد که از آن زمان تا به حال دهبرابر کمتر شده است. دیگر طالبان در اینجا
نیستند، فقط چند خانواده بزرگ هزاره و تاجیکهای که قبول کرده بودند با طالبان
همکاری کنند در شهر زنده گی میکنند. محمد قدیر می گوید: «چون طالبان به خدمتکار
نیاز داشتند، اجازه دادند که تعداد کمی از مردم درشهر باقی بمانند. ما بردگان آنها
بودیم.»
طالبان از زمانیکه به ولایت
بامیان آمده بودند، هرگز دوست نداشتند به نزدیکی مجسمه های بودا بروند. این منطقه
مدت طولانی محل نگهداری مهمات جنگجویانِ سرسخت و مقاوم هزاره بودند، به همین سبب
طالبان از آنجا میترسیدند و فکر میکردند که مبادا این مجسمهها یک دام باشند.
آنها مجسمه ها را «شوم» میدانستند.
سلاح های سنگین و دینامیت
فهیم که در آن زمان یک دهقانی
میکرده است، می گوید: « یک صبح، به تعداد 50 نفر که بسیار مجهز و آماده بودند
کنار مجسمههای بودا آمدند. آنها سلاحهای زیادی را چیدند و بعد از هر گوشه به
طرف بوداها فیر کردند.» این کار چندین روز طو ل کشید، آنها تنها توانستند قسمت
کوچکی از بودا را تخریب کنند. آنها با کلاشنکوف به چشم های بوداها فیر کردند. « طالبان نتوانستند که
بوداها را خراب کنند. ولی کار تخریب را این بار با اسلحههای سنگین از سر گرفتند.
این کار یک ماه طول کشید. سرانجام، هر روز یک کامیون مواد انفجاری همراه خود میآوردند.
بودا پاهایش را از دست
داد. اما باز هم در حالت
خوبی قرار داشت.»
طالبان هر روز پیکر زخمی بودا
را به شکل جدیدی زخم میزدند. در ششم مارچ، محمد قدیر برای خرید تخم مرغ به دکان
یک تاجر تاجیک به شهر رفته بود که «طالبان اطراف مجسمههای بودا را دینامیت جاسازی
و با راکت به بدنِ آن فیرمیکردند. ما می خواستیم که دکانهای خود را ببندیم. آنها
ما را مجبور کردند که نگاه کنیم و زمانیکه ما چشمهای مان را میبستیم ما را با
سیلی میزدند. زمانیکه بودا فروریخت، تمام وجودم را وحشت فراگرفته بود. چگونه من
میتوانستم دیگر زندگی کنم؟ بودا زندگی ما و سرگذشت و تاریخ ما بود و ما بخشی از
پیکر او.» در هزارجات در مدت چهار سال اشغال طالبان، نزدیک به 15 هزار نفر کشته
شدند.
اکنون دوازده هزار فامیل به
خانههای شان بر گشته اند. تمامی دار و ندارِ آنها در جنگها غارت شدهاند. آنها
فقط غذای یک هفته را با خود دارند که باید با آن پنج ماه زمستان را سپری کنند.
دربعضی از روستاها، گروهی از «دکتران بدون مرز» دیده میشدند؛ اولین داکترانی که
برخی از اهالی قریه با چشم سر میدیدند. در یکی از مغاره های بامیان، زن هزارهای
به دامنههای برفی دره نگاه میکند و میگوید: «بوداهایِ ما همچون آدمها مردند و
ما همچون سنگها زندگی میکنیم».