۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

خدا حافظ ماندلا


حسن کریمی
اینجا، آخر دنیاست، حتی صدای خر هم به خدا نمی رسد. نه به خدای یگانه ی ما و نه به خدایان یونان. کابل، نامی همیشه آشنا و همیشه ناآشنا، "درد مشترک" با سرزمین ات دارد. ازهمان زمانی که تو رنج کشیدی، ما هم رنج کشیدیم. اما تو کارهای بزرگی کردی. ما، هنوز در همان لجنزارمان فرو می رویم. هر روز کثیف تر و متنفرتر می شویم. کسی ما را دوست ندارد. چون می دانند که ما دوست داشتنی نیستیم. حق با آنها است.
تو مُردی. آن هم در شب، در هنگام مرگ ات ستاره ها شاهد بودند. آنها، شاهدان جاویدان اند. هیچگاه برای شان این اجازه را نمی دهند که ترا فراموش کنند. تو در قلب ستاره ها خواهی ماند. آری تو خوش شانس بودی، مردن در شب خیلی " مزه" دارد. تو با تلخی ها و سختی های را که کشیده بودی،با مرگ ات همه آن سختی ها و رنج ها را شرمنده کردی. مرگِ شاد تنها می تواند از آنِ تو باشد.

همان شب، که تو مرده بودی، پسرک سیاه از راه دور، به خاطر دیدنت آمده بود. با همه مردم شهر آمده بود. ساعت ها، رو به روی خانه ات ایستاده بود. سخن نمی گفت و خاموشی او را فرا گرفته بود.  تنها می خواست که در ذهنش دوباره تکرار شود که " آزادی شیرین" است. بایست برای آزادی تا ابد جنگید.
تو دوران کودکی شادی داشتی.اما زمانی که بزرگ شدی همه چیز تغییر کرد. تو دانستی که این طور باید پیش نرود. باید به شکل درست اش پیش رود. تو آن همه را که خدا و طبیعت برای مان سیاه و سفید کرده است می خواستی از میان برداری و همین شد که تصمیم گرفتی مبارزه کنی و همین کار را هم کردی. تو قابل ستایش هستی. تو به ابدیت پیوستی.

آن روزِ تلخ را که از دانشگاه فورت هار اخراج شدی،تنها خودت می توانی  درک کنی که چقدر سخت، تلخ و غمگین کننده بوده است. از آن زمان بود زهرِ تلخ روزگار را چشیدی. بعدا، بخاطر مشکلات خانوداگی به ژوهانسبورگ فرار کردی. آنجا تنها بودی و کسی را نمی شناختی، آواره گی را در ژوهانسبورگ تجربه کردی. مجبور شدی به عنوان نگهبان معدن شروع به کار کنی وسپس به درس هایت ادامه دادی و در کنارش فعالیت های سیاسی را شروع کردی. چقدر آن روزها، رنج و سختی کشیدی. متهم به خیانت و حتی  دستگیرهم شدی.

زندان، جایی که از همه خوب تر می شناسی. جزیره روبن، همان "خاطرات خانه مردگان" است. تو زندان را تجربه کردی نه یک سال بلکه بیست و هفت سال! تنها می شود " راه طولانی آزادی" را در زندان نوشت. چون رابطه زندان و آزادی خیلی عجیب است. چقدر در میان سلول ات  شب ها وروزها بدون اختیار سرگردان راه رفتی و قدم  زدی. زمان سخت ترین چیزی که بود که بیشتر از همه متنفر بودی. به گفته خودت در زندان تنها می توان با ذهن خویش حرف زد. هنگامیکه در زندان بودی سکوتت بی پایان بود. چقدر در تنهایی، در زندان، شعر" شکست نا پذیر" را با خودت زمزمه کردی:" در فراسوی این شب تیره که چون مغاکی میان دو قطب مرا در برگرفته است، برای سرشت استوار و تسخیرناپذیر خویش، شکرگزار خدایانم. در شرایط طاقت فرسا و در چنگال ضربات زمانه سر را سندان صبور کردم. نه دست از تلاش برداشتم و نه به لابه و زاری افتادم. با پتک ایام و زیر آوار سرنوشت، سرم خونین اما برافراشته است. فراسوی این جایگاه پر از خشم و اشک، جز سایه های وحشت دیده نمی‌شود و تهدید و رنج سالیان مرا می‌پاید اما در من نشانی از هول و هراس نیست. از این گذرگاه تنگ و تاریک و از پیامدهای در تقدیر، واهمه‌ای ندارم. (چون) سرنوشتم را با دست خویش می‌نویسم و سردار روح خویشتنم." می دانم زمانیکه از پنجره سلول ات بیرون را نگاه می کردی. چقدر غمگین کننده است.

آزادی. زمانیکه از زندان آزاد شدی بازهم، دست از کار های بزرگ ات بر نداشتی.به راه  و هدف ات ادامه دادی.  قدر آزادی را تنها تو می دانی وبس.

مرگ. جیکوب زوما رییس جمهور آفریقای جنوبی خبرمرگ ات را اعلام کرد:  آقای ماندلا اکنون " ما را ترک کرده است." همه مردم برایت گریه کردند. در بامیان به خاطر تو و همدردی با خانوداه ات" شمع" روشن کردند.

پس از رفتن تو، همه دنیا گریه کرد. چه کسی که در ژوهانسبورگ زندگی می کند و چه کسی که در نیویورک زندگی می کند، برایت گریست. دخترک زیبای اروپایی برایت غمگین شد. تو، به آزادی رسیدی. اما،دیگران باید راه دشوار آزادی را ادامه دهند.

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

به سلامتی زیبای ات...

آن زمان را خوب یادم هست. خیلی کوچک بودم. آنقدرکه با نجیب پسر همسایه ی مان  برای اولین بار مکتب بخاطر ثبت نام رفته بودیم، معلمِ کلاس اول مرا بخاطر که کوچک بودم قبول نمی کرد و نجیب را که به خاطر بزرگ بود، قبول نمی کرد.

من اینجا تمام خاطراتم را ازدورانِ مکتب و از همان لحظه ها کودکی، هر آنچه یادم می آید؛ به طور پراکنده و مثل یک فرد پریشان حال برای تان قصه می کنم.

من مکتب را مثل خیلی ها دیگر در شهرهای بزرگ تمام نکردم، بلکه در یک دهکده دور افتاده از شهر مکتب ابتدایی را به پایان رساندم. آن لحظه ها، هر لحظه حالا مرا رنج می دهد. این رنج گاهی از شاد ها­ی ولحظه های شیرین همان زمان است و گاهی هم از رنج ، درد و تنهایی همان دوره است.
سه روز پی در پی من و نجیب به مکتب قریه ی مان می رفتیم. هر روز به معلمِ کلاس اول خواهش و زاری می کردیم  که ما را در صنف قبول کند. بعد از سه روز، من را قبول و نجیب را رد کرد. پس از نپذیرفتن نجیب در مکتب؛ دوستی ما هم سرد شد وبعد از مدتی، حتی یک دیگر هم نمی شناختیم. دنیا او با دنیا ی من فرق کرده بود. 

من نه نازدانه بودم ونه تنبل. وقتی همان روز سر صنف نشسته ام. خیلی شاد بودم. از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم. آن لحظه ها هنوز در من تکرار می شود. ما صنف نداشتیم. چون هنوز خیمه های که سازمان ملل برای دهکده مان داده بود؛ کسی آنها را برپا نکرده بودند. ازهمان خاطر چند روز نخست را  داخل یک ویرانه  درس خواندیم. خوب یادم هست، معلم مان یک فرش کوچک اما دراز در وسط ویرانه  فرش کرده بود. بچه ها به ردیف نشسته بودند و به سوی تخته ی سیاه نگاه می کردند. و من هم در یکی از ردیف ها نشسته بودم. وقتی بچه ها کمی تکان می خورد فرش جمع می شد و گرد وخاک صنف مان را فرا می گرفت.

معلم با  تباشیر به روی تخته ی سیاه نوشته کرده بود: " ا، ب، ت، ث" و برای ما با صدای بلند می خواند. بعد از بلند شدن چند تا از شاگردان روبه روی تخته ی سیاه بخاطر نوشتن و تکرار الفبا؛ تباشیر تمام شد. معلم به یکی از شاگردان گفت برو مقدار علف جمع کن و شاگرد هم بعد از مدتی با یک دامن علف وارد ویرانه یا همان صنف زیبا یم شد. بعدا، معلم تخته سیاه را از دیوار برداشت و قسمت از دیوار را پاک کرد و از شاگردان که باقی مانده بود خواست  تا الفبا را با علف روی دیوار بنویسند. من آخرین نفر بودم که"الف" را با علف سبز روی دیوار نوشتم. و تکرارِ "الف" با من به جاویدانگی پیوست. برای چند روز، "الفی" که من با علف نوشته کرده بودم به طور "یادگار" روی دیوار مانده  وبعد از چند روز باران بهاری ده ی مان الف را پاک  کرد. اماهنوزدر من زنده است.

وقتی از مکتب رخصت شدم. خیز زنان به سوی خانه رفتم و اولین  حرفی که به همه گفتم این بود: " من مکتب رفتم." پدرو مادرم و حتی چمن گل زن همسایه ی مان  متحیر شدند.

من این طور مکتب رفتم! هیچ کس مرا بخاطر ثبت نام نبرد. اما شامل مکتب شدم. در خانه  هیچ کس با من بخاطر انجام دادن کارخانگی ام کمک نکرد و من مکتب را ادامه دادم. ساعت های که نقاشی داشتیم، طولانی ترین ساعت ها برایم بود. چون من هیچ گاه نتوانستم نقاشی قشنگ و زیبا بکشم. همیشه وقتی معلم می گفت نقاشی بکشید برای دیگران بهترین وشیرین ترین لحظه ها بود. اما من، تا صنف ششم مکتب از دست نقاشی رنج بردم. تنها می توانستم یک" شاخه گل" نقاشی کنم. و این شاخه گل هنوز با من است. حالا وقتی از حرف های استاد داخل صنف دانشگاه خسته می شوم. همان شاخه گل را در کتابچه ام نقاشی می کنم. در یک ساعت ،شاید صد تا شاخه گل روی کتابچه ام خلق کنم. یک خط کج در وسط ورق کتابچه ام می کشم. بعد، یک دایره کوچک در قسمت بالای خط کج می کشم و سپس در اطراف دایره، نیم دایره های کج و زیبا می کشم. و این طور شاخه گلِ من خلق می شود. خط کج "ساقه" ی من است. دایره "غنچه" ونیم دایره ها "برگ های پژمرده و زیبای" من است. و من یک نقاش هستم. نقاشِ شاخه ی گل سرخ ساده!

وفردا،باید برای دو ساعت در پوهنتون کابل  زبان فرانسوی درس بدهم. در این روز ها من و هم صنفانم دوره " استاژ" مان را سپری می کنیم. فردا، سه  استاد  مرا ارزیابی می کنند. آیا من فرانسوی یاد گرفته ام؟ آیا می توانم زبان فرانسوی تدریس کنم؟ اگرمی توانم، از کدام روش های تدریس استفاده می کنم. من نمی دانم فردا چه خواهد شد. اما هر چه شود من اجازه می دهم که شود. هنوز آماده گی نگرفته ام. چند روز پیش موضوعی را انتخاب کردم و دوست داشتم که آن را به زبان فرانسوی تدریس کنم اما چون از لحاظ فرهنگی مشکل داشت،انتخاب نکردم. موضوعی را که انتخاب کرده بود در باره یک نوع شراب بود.این شراب در بعضی از جشن ها استفاده و نوشیده می شود.نام این شراب هم است. (Beaujolais)  این شراب خیلی مشهور است البته نه در کشور مان بل در کشور های دیگر محبوبیت دارد. این شراب به خصوص در جشن 17 نوامبر هر سال غوغا به پا می کند.

حالا به این فکرم که فردا  چه خواهد شد. نجیب یادم می آید. او هیچ گاه مکتب نرفت.هیچ شعری بدون شعر های شاعران گمنام یاد نگرفت. او از دهکده رفت. نه مثل ادیپ جرم و گناهی کرده و نه پدرش را کشته بود. او رفت، تا تمام رنج های عالم را تجربه کند. اما من فردا بخاطر نجیب در پوهنتون کابل درس خواهم داد و ترس هم ندارم که در دوساعتی که من روبه روی صنف هستم، مبادا فرانسوی ام تمام شوم. 

و تو که دوستت دارم. و تو که برایم مهربانی!  و آن شاخه گل ساده را به تو تقدیم می کنم.
حسن

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

بلی بور تو شونوم ترک سفر کو



تو می روی. من می مانم. شهر به تو از نفس کشیدن می ماند. من این شهر را با تمام بدی هایش دوست داشتم. چون تو در این شهر بودی. این شهرِ وحشتناک برایم مقدس بود. از این به بعد، دیگر دوستش نخواهم داشت.

خوب کردی رفتی. این شهر لایق ترا ندارد. تو مال اینجا نیستی. این شهربرای تو نیست. باید بروی جایی دیگر؛ دورتر از اینجا.باید برای تو بهشت بسازد. تو مال بهشت هستی. نه در این شهر که ترا درک نمی کند.
می دانم. رفتن سخت است. همه خاطره هایت را اینجا بگذار. تنها خودت را ببر. چون شبی در آن دور دست ها، اگر دل تنگ شوی.دلم می گیرد. دلتنگی حق ندارد ترا رنج دهد.

اما باید بدانی، « رفتن دلیل نبودن نیست.» با وجود که تو می روی اما در ذهنم و درزندگی ام جریان داری. مثل خورشید که در روز می تپد، مثل ماه که درشب و مثل تو که در من جریان داری.
ها راستی فراموش کردم. حالت خوب است؟ پرواز خوب است. اما یک چاکلت با خود داشته باش. در زمان پرواز خوردنش "مزه" دار است.

وقتی رسیدی برایم بنوس. از زیبایی شهرت. از مردمان آنجا. اگر شهر بارانی بود مرا یاد کن. چون من عاشق بارانم. اگر اینجا باران بارید. قطره های باران را برایت جمع می کنم.به همه خواهم گفت که این قطره های باران،مال کسی یست. به جایی تو، در کوه صدا خواهم زد.

شهر بی تو می میرد. شهر برای همیشه نا زیبا می شود. شهر را ترک کن و به قله های بلند سفر کن.
کسی که" سفر بخیر" برایت می گوید.

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

نمایشگاه دود، کنسرت موسیقی و خدا حافظی گیلدا شاهوردی


چهار شنبه، 6 سنبله نمایشگاه" دود" از امین تاشه در انستیتوت فرانسه برگزار شد. اما من دیر رسیدم. نتوانستم به افتتاح نمایشگاه برسم. زمانی رسیدم که کنسرت موسیقی محلی هراتی آغاز می شد. اما من به تنهایی از کارها و اثرهای امین تاشه زیر نور کمِ چراغ دیدن کردم و از دیدنش لذت بردم. بعد، به کنسرت موسیقی محلی شرکت کردم. آنجا توانستم موسیقی زنده را گوش بدهم.

انستیتوت فرانسه
در سال های 1982 و 1983 مرکز فرهنگی فرانسه در کابل به فعالیت هایش آغاز کرد. اما با جنگ ها و مشکلاتی که در کابل بوجود آمد، نتوانست به فعالیت هایش ادامه بدهد. تقریبا بعد از سال های زیاد، در  نوامبر 2003 توانست دروازه هایش را دوباره بگشاید و به کارهای فرهنگی اش ادامه دهد. اول جنوری 2011 این مرکز به  انستیتوت فرانسه در افغانستان"IFA" تغییر نام داد. انستیتوت فرانسه  در بخش های سینما، کنسرت، تدریس زبان فرانسوی و دری، بحث وگفتگو، نمایشگاه ها و تیاتر فعالیت می کند.

گیلدا شاهوردی بازیگر و کارهای هنری و فرهنگی می کند. من برای اولین بار او را در فیلم  از رازی محبی " صدایم کن" (2010) که  نقش یک زن را بازی می کند با چهره اش آشنا شدم. خانم شاهوردی سه سال است که در مرکز فرهنگی فرانسه در کابل فعالیت می کند. چندی قبل، جشنواره بین المللی موسیقی در افغانستان به همکاری این انستیتوت وشماری  دیگر از نهاد ها برگزارشد. در این جشنواره، گروه های زیادی از کشور های مختلف نیز اشتراک کرده بودند و برای یک هفته کابل پر از موسیقی شد.

اما آخرین برنامه ی که با مسئولیت گیدا شاهوردی به پایان رسید، کنسرت موسیقی محلی هراتی بود.در پایان این کنسرت یکی از همکاران خانم گیلدا شاهوردی او را  به صحنه خواست و خدا حافظی اش را اعلام کرد. او سه سال در این مرکز فعالیت کرد. همکارش ادامه داد و گفت:« کلمات نمی تواند خوبی ها و زحمات ترا توصیف کند.» سرانجام با دسته گلی  از او قدر دانی کرد.
نمایشگاه ی دود
امین نقاش است. او همیشه نقاشی می کند. امین مثل خیلی ها دیگر گمنام بود. من، اسم امین را زمانی که  نماشگاه داکومنتا در نگارستان ملی کابل برگزار شده بود شنیدم. در این نماشگاه آثاری از امین تاشه هم به چشم می خورد. اما به زودی ممنوعیت نمایش آثارش همراه  با دو تن هنرمند دیگر به نام های  محسن وحیدی" تاشه" و عزیزه الله  هزاره از سوی اطلاعات فرهنگ اعلام شد. در این نمایشگاه دو اثر از امین تاشه و یک اثر از محسن تاشه و هم چنان یک اثر از عزیزه الله هزاره مورد توقیف و ضبط قرار گرفت. این سه هنرمند بعد از  تحقیر ها  وتوهین به مدت  نیم ساعت باز داشت شدند.

در بامیان موسسه فرهنگی هنری ققنوس و گروه هنری تاشه،  نمایشگاه طراحی و نقاشی الغوچک را در 26 اسد 1392 در هوتل کاروان سرای بامیان افتتاح کردند. از این نمایشگاه بازدید کننده های زیادی دیدن کردند. کارهای امین تاشه در چهار سوی این نماشگاه به چشم می خورد که خیلی ها را به حیرت انداخته بود.

نمایشگاه ی دود، تنها از کارهای امین تاشه در انستیتوت فرانسه در کابل استقبال می کند. این نمایشگاه از  6 سنبله آغاز شده است و تا چند روز دیگر ادامه دارد.
کنسرت موسیقی
کنسرت موسیقی محلی هراتی همزمان با نمایشگاه دود برگزارشد. هنرمندان هراتی آواز خواندند. تبله زدند. دوتار زدند و استاد صدیق بلبل، آواز بلبلِ هزار داستان را انجام داد. همه را برای لحظه ای شاد کردند. یکی از آهنگ ها که همه را به رقص آورده بود. آهنگ پل مالان بود.همه دست می زدند وآهنگ را با آواز خوان زمزمه می کردند.

هرات یکی از شهر هایست که در زمان تیموریان در عرصه های مختلف همچون خطاطی، معماری ، نقاشی، مینیاتوری و موسیقی پیشترفت های زیادی داشته است. سبک موسیقی هراتی هم ریشه با  سبک خراسانی است.آلات موسیقی اصیل هراتی می توان از دایره یا دف، دهل وسرنا، دوتار، چهار تار، غیچک و تنبک و یا زیر بغلی نامبرد.

پل مالان، شاهراه قدیمی هرات- قندهار را با هم وصل می کرد. این پل در سال 505 هجری قمری( 1110میلادی) در زمان سلطان سنجر سلجوقی ساخته شده بود. این پل برای اقتصاد مردم هرات نقش مهمی را بازی می کرده است و درکتاب های زیادی نام پل مالان ذکر شده است.
گویند فریدون شبی دختری را به خواب می بیند و به او مهر می ورزد. این دختره زهره نام داشت و پدرش مرد ثروتمندی بود. روزی همراه پدرش برای دعا کردن به آتشکده ی مالان می آید و آنجا زهره و فریدون همدیگر را می بینند و عاشق هم می شوند. فکری سلجوقی از چکامه سرایان شاعران هرات است این داستان را در یک مثنوی به نام "فریدون و زهره " به نظم در آورده است. سرود " سر پل مالان" از روی مثنوی " زهره و فریدون" ساخته شده است.

 سرپل مالان دختری دیدم
قشنگ و زیبا او را پسندیدم


قدش بلند بود
راست میگی ؟
موهایش چنگ بود
راست می گی ؟
باما به جنگ بود
راست می گی ؟
چه کنم وفا نداره
نظری به ما نداره
چه کنم وفا نداره
نظری به ما نداره
نمی یایه، نمی یایه ، نمی یایه
ای (این) دختر خوب خوبان هراته
ای دختر ماه تابان هراته
الهی کم مبادا سایهء او
ای دختر سرو بوستان هراته 


زمانی که از نمایشگاه دود و کنسرت موسیقی برگشتم. خسته بودم. نتوانتسم چیزی بنویسم. اما امشب  صدای موسیقی در زیر فیر ها گم شده است و من به صدای مرمی ها می اندیشم و موسیقی شب گذشته را از یاد بردم. هیچ چیز به یادم نمی آید.
حسن
پانوشت:http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2008/06/080618_s-malan-bridge-herat.shtml


 
                                                                                                     

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

خط نوشتن


« خط نوشتم گریه کردم زار زار/ من بمیرم خط بماند یادگار»

خیلی کوچک بودم که این شعر را حفظ کردم. آن وقت نمی توانستم خط بنویسم. حالا این شعر مارا با خود به گذشته ها می برد. حس نوستالژی ام به من دست داده است.

 امروزخواستم که یاد گذشته ها را تازه کنم. خوب یادم  هست برای اولین بار پدرم برایم گفت که باید یک خط نوشته کنم. من با شوق پذیرفتم. چون ملای ده ما مریض بود. من خط را نوشتم اما با غلط های املایی زیاد!و پدرم خوشحال شد. بعد از یکماه خبر شدم که خط رسیده است.آنگاه من خوشحال شدم. حالا براین شدم که یک "خط" بنویسم:

شاید این نامه به زودی دستت نرسد.شاید دیرتر پیدایش کنی و بخوانی. اما، من، برای تو می نویسم. هنگامیکه نامه بدست رسید، شاد می شوم. تو نامه را می خوانی و باز پاره و نابود اش می کنی. در حقیقت این یک نامه نیست. تنها تصویری از یک نامه است. این منم که تو می خوانی. به شکل یک نامه در جلوی چشم های زیبایت ظاهر می شوم و تو مرا با چشم هایت می خوانی. من آن زمان، هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. تا آخرم می خوانی. مثل نامه های دیگر نیست. در جمله ها و واژه های نخست، حالت را پرسیده باشم. تو در همان لحظه ای نخست، شکایت ها و گله های مرا در می یابی. اما در سطر های بعد به آشکارا می گویم اگر من از تو شکایت نکنم پس از چه کسی شکایت کنم؟! تو هستی که مرا رنج می دهی! و این منم که دوستت دارم.

دوست داشتن،آن نیست، که صد ها کتاب بنویسی و هزار ها شعر بسرایی و هنوز مخاطب خود را آگاه نسازی! عشق ساده است. هم چون حرف های تو، عشق را سخت نساز و او را هیولا نساز که بس جفایی است بزرگ! من اینجا دلم برایت تنگ شده است. می بینی عشق چقدر ساده است. نه عمر دارد. نه رنگ دارد و نه مرز. زیبا همچون سایه ای یک درخت.

و تو که برایم "عزیز" هستی، کاش دلت برایم تنگ می شد. تو عشق را برعکس ساده گرفته ایی. می گویی فراموشم می کند. چند روزی هست مرا از یاد می برد. تو داری عشق را ضربه می زنی! اما این طور نیست، اگر فکر می کنی که من ترا فراموش می کنم، فراموش کن آنچه تو فکر می کنی. من فراموشت نمی کنم. حتی باکسی دیگری هم باشم.تو هستی، صدایت هست. نگاهت هست و آن تبسمت که هیچ گاه فراموش نمی شود.

من نمی دانم. خوب هستی و یا روزگار با تو هم سر بازی را گرفته است؟ اما، می خواهم که خوب باشی!  مواظب خودت باش. آدرس این نامه در پشت پاکتِ نامه نیست. آدرسش انترنت است. آنجا در همان  خانه ی کوچک( چوب کج)، در آستانه ی در ورودی گذشته ام. می توانی بگیری و بخوانی.

کسی که برایت نوشت.

حسن

 


۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

پیانو نواز افغان





شبنم زریاب با نخستین رمانش، ما را به کشوری می برد که دوران کودکی اش را در آن سپری کرده است. کشوری که چندین سال در جنگ ها ، اشغال ها و تصرف ها  پاره پاره، قطعه قطعه شده است. اما او هنوز این سر زمین را دوست دارد و می خواهد با تمام وجودش درک اش کند.

 «کابل زیر انفجار ها ناله می کند. من، پیش روی تلویزیون ناله می کنم. من شش سال دارم و می خواهم که جوجه اردک زشت را نگاه کنم.[...] کابل زیر انفجار ها ناله می کند. مادرم، من و خواهرم را پیش روی تلویزیونی که صدایش بلند است آرام می کند.دلداری مان می دهد و سرگرم مان می کند. مکتب ها بسته اند. جنگ، هر نوع کمبودی، بیچاره گی ، مشکلات و بدبختی را تحریک می کند. مردم دسته دسته پیش روی خواربارفروشی ها و نانوایی ها جمع شده اند. در دکان ها چیزی یافت نمی شوند. با وجود آن، من، نمی دانم چگونه مادرم اینقدر فیلم و کارتون برای مان پیدا کرده است....»

داستان این رمان از سال های هشتاد آغاز می شود. افغانستان توسط ارتش شوروی اشغال شده است. این رمان به طور نامحسوس با واقعیت و خیال در آمیخته است. شبنم زریاب دوران کودکی اش را که در کابل تجربه کرده است. حالا همه آنها را در فرانسه قصه می کند.این دخترک کوچک با روح وقلب پاره شده به فرانسه می آید. آمدنش به مونته پلیه باعث درد و رنج می شود: او دریک کشور بیگانه است. کسی با او حرف نمی زند چون او حتی  نمی تواند یک کلمه  فرانسوی صحبت کند. و سپس، سال ها می گذرد و برزبان فرانسوی تسلط کامل پیدا می کند و اما کم کم زبان مادری اش، فارسی را فراموش می کند. تا روزیکه، از پیچ یک خیابان می گذرد و روی یک  صفحه ی تلویزیون دو عدد طیاره را می بیند که به شدت به برج های دو قلوی آمریکا برخورد می کند. اما میلاد، کجاست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است؟ او باید بداند. دخترک کوچک بزرگ شده است. باید به کابل برگردد و عاشق اش را پیدا کند. شوالیه شجاع اش را پیدا کند. کسی که در یک روز بمباران در کابل ، زندگی او را نجات داده است. کسی همراه اش همصنفی بوده است، یکجا پیانورا  در نزد ‏زنِ جوان زیبای روسی یاد می گرفته است. بازگشت به کشور مادری اش  یک گسیختگی و پارگی دیگر است: همه چیز تغییر کرده است...

شبنم زریاب در اولین رمانش( پبانو نوار افغان) تصویر یک کودکِ شش ساله تبعیدی را برای مان به تصویر کشیده است. اتو بیوگرافی ترسناکِ واقعی را با طروات، هوشیاری و خوشمزه گی برای مان قصه می کند. او می خواهد هم چون پدرو مادرش نویسنده ای خوب شود.

شبنم زریاب با تمام دقت و زیرکی، کشورش را برای ما  دور از کلیشه و تصویر های مانوی قصه می کند. او تمام سختی ها و دشواری های  یک کشور را که ثبات حقیقی را از جریان یک قرن بدین سو نشناخته است، نشان می دهد: از هجوم  جنگ داخلی، افغانستان رنج می کشد و به گروه های  مختلف تقسیم می شود. کشوری که هر روز جنگ درآن ادامه دارد و همیشه درد و رنج را تحمل می کند.

دخترک کوچک، زن کامل شده است. در کشوری تبعید شده که از آن او نیست و همیشه باید اصل وریشه خود را توجیه کند.و در همان کشور هم بیگانه است. هم چنان درکشور خودش، بیگانه، چون  دیگرنمی تواند فارسی صحبت کند. زبانش را فراموش کرده است و هم چنان این کشور،هیچ حقی را برای زنان نمی شناسد.

شبنم زریاب در سال 1982 در کابل متولد شده است. حالا در پاریس زندگی می کند. او وقت اش را درمیان سینما و ادبیات سپری می کند.
حسن
پانوشت:

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...