۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

نمایشگاه دود، کنسرت موسیقی و خدا حافظی گیلدا شاهوردی


چهار شنبه، 6 سنبله نمایشگاه" دود" از امین تاشه در انستیتوت فرانسه برگزار شد. اما من دیر رسیدم. نتوانستم به افتتاح نمایشگاه برسم. زمانی رسیدم که کنسرت موسیقی محلی هراتی آغاز می شد. اما من به تنهایی از کارها و اثرهای امین تاشه زیر نور کمِ چراغ دیدن کردم و از دیدنش لذت بردم. بعد، به کنسرت موسیقی محلی شرکت کردم. آنجا توانستم موسیقی زنده را گوش بدهم.

انستیتوت فرانسه
در سال های 1982 و 1983 مرکز فرهنگی فرانسه در کابل به فعالیت هایش آغاز کرد. اما با جنگ ها و مشکلاتی که در کابل بوجود آمد، نتوانست به فعالیت هایش ادامه بدهد. تقریبا بعد از سال های زیاد، در  نوامبر 2003 توانست دروازه هایش را دوباره بگشاید و به کارهای فرهنگی اش ادامه دهد. اول جنوری 2011 این مرکز به  انستیتوت فرانسه در افغانستان"IFA" تغییر نام داد. انستیتوت فرانسه  در بخش های سینما، کنسرت، تدریس زبان فرانسوی و دری، بحث وگفتگو، نمایشگاه ها و تیاتر فعالیت می کند.

گیلدا شاهوردی بازیگر و کارهای هنری و فرهنگی می کند. من برای اولین بار او را در فیلم  از رازی محبی " صدایم کن" (2010) که  نقش یک زن را بازی می کند با چهره اش آشنا شدم. خانم شاهوردی سه سال است که در مرکز فرهنگی فرانسه در کابل فعالیت می کند. چندی قبل، جشنواره بین المللی موسیقی در افغانستان به همکاری این انستیتوت وشماری  دیگر از نهاد ها برگزارشد. در این جشنواره، گروه های زیادی از کشور های مختلف نیز اشتراک کرده بودند و برای یک هفته کابل پر از موسیقی شد.

اما آخرین برنامه ی که با مسئولیت گیدا شاهوردی به پایان رسید، کنسرت موسیقی محلی هراتی بود.در پایان این کنسرت یکی از همکاران خانم گیلدا شاهوردی او را  به صحنه خواست و خدا حافظی اش را اعلام کرد. او سه سال در این مرکز فعالیت کرد. همکارش ادامه داد و گفت:« کلمات نمی تواند خوبی ها و زحمات ترا توصیف کند.» سرانجام با دسته گلی  از او قدر دانی کرد.
نمایشگاه ی دود
امین نقاش است. او همیشه نقاشی می کند. امین مثل خیلی ها دیگر گمنام بود. من، اسم امین را زمانی که  نماشگاه داکومنتا در نگارستان ملی کابل برگزار شده بود شنیدم. در این نماشگاه آثاری از امین تاشه هم به چشم می خورد. اما به زودی ممنوعیت نمایش آثارش همراه  با دو تن هنرمند دیگر به نام های  محسن وحیدی" تاشه" و عزیزه الله  هزاره از سوی اطلاعات فرهنگ اعلام شد. در این نمایشگاه دو اثر از امین تاشه و یک اثر از محسن تاشه و هم چنان یک اثر از عزیزه الله هزاره مورد توقیف و ضبط قرار گرفت. این سه هنرمند بعد از  تحقیر ها  وتوهین به مدت  نیم ساعت باز داشت شدند.

در بامیان موسسه فرهنگی هنری ققنوس و گروه هنری تاشه،  نمایشگاه طراحی و نقاشی الغوچک را در 26 اسد 1392 در هوتل کاروان سرای بامیان افتتاح کردند. از این نمایشگاه بازدید کننده های زیادی دیدن کردند. کارهای امین تاشه در چهار سوی این نماشگاه به چشم می خورد که خیلی ها را به حیرت انداخته بود.

نمایشگاه ی دود، تنها از کارهای امین تاشه در انستیتوت فرانسه در کابل استقبال می کند. این نمایشگاه از  6 سنبله آغاز شده است و تا چند روز دیگر ادامه دارد.
کنسرت موسیقی
کنسرت موسیقی محلی هراتی همزمان با نمایشگاه دود برگزارشد. هنرمندان هراتی آواز خواندند. تبله زدند. دوتار زدند و استاد صدیق بلبل، آواز بلبلِ هزار داستان را انجام داد. همه را برای لحظه ای شاد کردند. یکی از آهنگ ها که همه را به رقص آورده بود. آهنگ پل مالان بود.همه دست می زدند وآهنگ را با آواز خوان زمزمه می کردند.

هرات یکی از شهر هایست که در زمان تیموریان در عرصه های مختلف همچون خطاطی، معماری ، نقاشی، مینیاتوری و موسیقی پیشترفت های زیادی داشته است. سبک موسیقی هراتی هم ریشه با  سبک خراسانی است.آلات موسیقی اصیل هراتی می توان از دایره یا دف، دهل وسرنا، دوتار، چهار تار، غیچک و تنبک و یا زیر بغلی نامبرد.

پل مالان، شاهراه قدیمی هرات- قندهار را با هم وصل می کرد. این پل در سال 505 هجری قمری( 1110میلادی) در زمان سلطان سنجر سلجوقی ساخته شده بود. این پل برای اقتصاد مردم هرات نقش مهمی را بازی می کرده است و درکتاب های زیادی نام پل مالان ذکر شده است.
گویند فریدون شبی دختری را به خواب می بیند و به او مهر می ورزد. این دختره زهره نام داشت و پدرش مرد ثروتمندی بود. روزی همراه پدرش برای دعا کردن به آتشکده ی مالان می آید و آنجا زهره و فریدون همدیگر را می بینند و عاشق هم می شوند. فکری سلجوقی از چکامه سرایان شاعران هرات است این داستان را در یک مثنوی به نام "فریدون و زهره " به نظم در آورده است. سرود " سر پل مالان" از روی مثنوی " زهره و فریدون" ساخته شده است.

 سرپل مالان دختری دیدم
قشنگ و زیبا او را پسندیدم


قدش بلند بود
راست میگی ؟
موهایش چنگ بود
راست می گی ؟
باما به جنگ بود
راست می گی ؟
چه کنم وفا نداره
نظری به ما نداره
چه کنم وفا نداره
نظری به ما نداره
نمی یایه، نمی یایه ، نمی یایه
ای (این) دختر خوب خوبان هراته
ای دختر ماه تابان هراته
الهی کم مبادا سایهء او
ای دختر سرو بوستان هراته 


زمانی که از نمایشگاه دود و کنسرت موسیقی برگشتم. خسته بودم. نتوانتسم چیزی بنویسم. اما امشب  صدای موسیقی در زیر فیر ها گم شده است و من به صدای مرمی ها می اندیشم و موسیقی شب گذشته را از یاد بردم. هیچ چیز به یادم نمی آید.
حسن
پانوشت:http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2008/06/080618_s-malan-bridge-herat.shtml


 
                                                                                                     

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

خط نوشتن


« خط نوشتم گریه کردم زار زار/ من بمیرم خط بماند یادگار»

خیلی کوچک بودم که این شعر را حفظ کردم. آن وقت نمی توانستم خط بنویسم. حالا این شعر مارا با خود به گذشته ها می برد. حس نوستالژی ام به من دست داده است.

 امروزخواستم که یاد گذشته ها را تازه کنم. خوب یادم  هست برای اولین بار پدرم برایم گفت که باید یک خط نوشته کنم. من با شوق پذیرفتم. چون ملای ده ما مریض بود. من خط را نوشتم اما با غلط های املایی زیاد!و پدرم خوشحال شد. بعد از یکماه خبر شدم که خط رسیده است.آنگاه من خوشحال شدم. حالا براین شدم که یک "خط" بنویسم:

شاید این نامه به زودی دستت نرسد.شاید دیرتر پیدایش کنی و بخوانی. اما، من، برای تو می نویسم. هنگامیکه نامه بدست رسید، شاد می شوم. تو نامه را می خوانی و باز پاره و نابود اش می کنی. در حقیقت این یک نامه نیست. تنها تصویری از یک نامه است. این منم که تو می خوانی. به شکل یک نامه در جلوی چشم های زیبایت ظاهر می شوم و تو مرا با چشم هایت می خوانی. من آن زمان، هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. تا آخرم می خوانی. مثل نامه های دیگر نیست. در جمله ها و واژه های نخست، حالت را پرسیده باشم. تو در همان لحظه ای نخست، شکایت ها و گله های مرا در می یابی. اما در سطر های بعد به آشکارا می گویم اگر من از تو شکایت نکنم پس از چه کسی شکایت کنم؟! تو هستی که مرا رنج می دهی! و این منم که دوستت دارم.

دوست داشتن،آن نیست، که صد ها کتاب بنویسی و هزار ها شعر بسرایی و هنوز مخاطب خود را آگاه نسازی! عشق ساده است. هم چون حرف های تو، عشق را سخت نساز و او را هیولا نساز که بس جفایی است بزرگ! من اینجا دلم برایت تنگ شده است. می بینی عشق چقدر ساده است. نه عمر دارد. نه رنگ دارد و نه مرز. زیبا همچون سایه ای یک درخت.

و تو که برایم "عزیز" هستی، کاش دلت برایم تنگ می شد. تو عشق را برعکس ساده گرفته ایی. می گویی فراموشم می کند. چند روزی هست مرا از یاد می برد. تو داری عشق را ضربه می زنی! اما این طور نیست، اگر فکر می کنی که من ترا فراموش می کنم، فراموش کن آنچه تو فکر می کنی. من فراموشت نمی کنم. حتی باکسی دیگری هم باشم.تو هستی، صدایت هست. نگاهت هست و آن تبسمت که هیچ گاه فراموش نمی شود.

من نمی دانم. خوب هستی و یا روزگار با تو هم سر بازی را گرفته است؟ اما، می خواهم که خوب باشی!  مواظب خودت باش. آدرس این نامه در پشت پاکتِ نامه نیست. آدرسش انترنت است. آنجا در همان  خانه ی کوچک( چوب کج)، در آستانه ی در ورودی گذشته ام. می توانی بگیری و بخوانی.

کسی که برایت نوشت.

حسن

 


۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

پیانو نواز افغان





شبنم زریاب با نخستین رمانش، ما را به کشوری می برد که دوران کودکی اش را در آن سپری کرده است. کشوری که چندین سال در جنگ ها ، اشغال ها و تصرف ها  پاره پاره، قطعه قطعه شده است. اما او هنوز این سر زمین را دوست دارد و می خواهد با تمام وجودش درک اش کند.

 «کابل زیر انفجار ها ناله می کند. من، پیش روی تلویزیون ناله می کنم. من شش سال دارم و می خواهم که جوجه اردک زشت را نگاه کنم.[...] کابل زیر انفجار ها ناله می کند. مادرم، من و خواهرم را پیش روی تلویزیونی که صدایش بلند است آرام می کند.دلداری مان می دهد و سرگرم مان می کند. مکتب ها بسته اند. جنگ، هر نوع کمبودی، بیچاره گی ، مشکلات و بدبختی را تحریک می کند. مردم دسته دسته پیش روی خواربارفروشی ها و نانوایی ها جمع شده اند. در دکان ها چیزی یافت نمی شوند. با وجود آن، من، نمی دانم چگونه مادرم اینقدر فیلم و کارتون برای مان پیدا کرده است....»

داستان این رمان از سال های هشتاد آغاز می شود. افغانستان توسط ارتش شوروی اشغال شده است. این رمان به طور نامحسوس با واقعیت و خیال در آمیخته است. شبنم زریاب دوران کودکی اش را که در کابل تجربه کرده است. حالا همه آنها را در فرانسه قصه می کند.این دخترک کوچک با روح وقلب پاره شده به فرانسه می آید. آمدنش به مونته پلیه باعث درد و رنج می شود: او دریک کشور بیگانه است. کسی با او حرف نمی زند چون او حتی  نمی تواند یک کلمه  فرانسوی صحبت کند. و سپس، سال ها می گذرد و برزبان فرانسوی تسلط کامل پیدا می کند و اما کم کم زبان مادری اش، فارسی را فراموش می کند. تا روزیکه، از پیچ یک خیابان می گذرد و روی یک  صفحه ی تلویزیون دو عدد طیاره را می بیند که به شدت به برج های دو قلوی آمریکا برخورد می کند. اما میلاد، کجاست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است؟ او باید بداند. دخترک کوچک بزرگ شده است. باید به کابل برگردد و عاشق اش را پیدا کند. شوالیه شجاع اش را پیدا کند. کسی که در یک روز بمباران در کابل ، زندگی او را نجات داده است. کسی همراه اش همصنفی بوده است، یکجا پیانورا  در نزد ‏زنِ جوان زیبای روسی یاد می گرفته است. بازگشت به کشور مادری اش  یک گسیختگی و پارگی دیگر است: همه چیز تغییر کرده است...

شبنم زریاب در اولین رمانش( پبانو نوار افغان) تصویر یک کودکِ شش ساله تبعیدی را برای مان به تصویر کشیده است. اتو بیوگرافی ترسناکِ واقعی را با طروات، هوشیاری و خوشمزه گی برای مان قصه می کند. او می خواهد هم چون پدرو مادرش نویسنده ای خوب شود.

شبنم زریاب با تمام دقت و زیرکی، کشورش را برای ما  دور از کلیشه و تصویر های مانوی قصه می کند. او تمام سختی ها و دشواری های  یک کشور را که ثبات حقیقی را از جریان یک قرن بدین سو نشناخته است، نشان می دهد: از هجوم  جنگ داخلی، افغانستان رنج می کشد و به گروه های  مختلف تقسیم می شود. کشوری که هر روز جنگ درآن ادامه دارد و همیشه درد و رنج را تحمل می کند.

دخترک کوچک، زن کامل شده است. در کشوری تبعید شده که از آن او نیست و همیشه باید اصل وریشه خود را توجیه کند.و در همان کشور هم بیگانه است. هم چنان درکشور خودش، بیگانه، چون  دیگرنمی تواند فارسی صحبت کند. زبانش را فراموش کرده است و هم چنان این کشور،هیچ حقی را برای زنان نمی شناسد.

شبنم زریاب در سال 1982 در کابل متولد شده است. حالا در پاریس زندگی می کند. او وقت اش را درمیان سینما و ادبیات سپری می کند.
حسن
پانوشت:

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

نبرد مُلا یان و آوازه خوانان


زمانِ طالبان را خوب به یاد دارم. موسیقی حرام بود. کسی اجازه نداشت موسیقی گوش دهد. شهر ها، خیابان ها، کوچه ها بدون موسیقی نفس می کشیدند. داخل موتر کسی جریت نمی کرد به موسیقی گوش دهد. رهگذران آرام و ساکت از خیابان های شهر با ترس و وحشت می گذشتند. شهرِ ما، به شهر ارواح  تغییر چهره  داده بود. زمانی که در شهر قدم می زدم، نفسم می گرفت. انگار مرگ همین نزدیکی ها ست! با یک  شهر بی روح و افسرده طرف بودم. باید زود کارم را اجرا می کردم و به دهکده ام بر می گشتم. روز های شهرِ ما، بدون موسیقی می گذشت. کسی در روز اجازه نداشت موسیقی گوش دهد.

اما شب، موسیقی در خانه های مردم جان می گرفت. همه به موسیقی گوش می دادند. موسیقی  درشب زنده می شد و روز ها می مرد. این کشف خوب بود. مردم موسیقی را در شب خوب تر درک می کنند. خسته از روزگار، برای لحظه ای، کسی به دمبوره ی سرور سرخوش  و داوود سر خوش گوش  می داد. یا به آهنگ های ساربان، احمد ظاهر، ظاهر هویدا و سرآهنگ گوش می داد. پدرم و کاکایم هم چنان، شب ها، دمبوره گوش می دادند. من  پهلوی آنان می نشستم و به صدای دمبوره گوش می دادم.

زمانیکه تاریکی همه دهکده را فرا می گرفت. کاکایم در زیر زمینی خانه ای مان می رفت. تیپ(ضبط صوت) و نوار های را که پنهان کرده بود از زیر زمین با خودش بیرون می آورد. پشت سرهم، تند تند، یک به یک  باطری ها را سر جایش می گذاشت.کاکایم عاشقی موسیقی بود. بعدا، یکی از نوار های  دلخواه اش را در دست راست اش می گرفت و قلم را در چرخ فیته می انداخت و برای لحظه ای دور می داد. سپس آهسته فیته را روی دست چپ اش  می زد و باز با زبانش، نوار را مرطوب می کرد. سرانجام  تیپ را روشن می کرد. خودش به متکا تکیه می داد و می گفت: " قلف نمی خواند!"

 هنگامی که شب، به پایان اش نزدیک می شد. صدای دمبوره هم خاموش می شد. کاکایم تیپ و فیته  ها را جمع می کرد به زیر زمین پنهان می کرد. در ده ما، تنها کسی که به موسیقی روز ها گوش می داد، نبی دیوانه بود. هر وقت دلش می شد موسیقی گوش می داد:چه ساعت هفت  صبح بود ویا چهار بعد از ظهر! همان طوری که هر وقت دلش می شد نمازش را می خواند. او یک تیپ سرخِ رنگِ قدیمی داشت. همیشه دمبوره را با صدای بلند کوک می کرد. یک روز خوب یادم هست. روی بامِ خانه اش نماز می خواند و تیپ سرخ رنگ اش را در کنارش گذاشته بود، صدایش را بلند کرده بود. همه حیران مانده بود که چرا نبی دیوانه این طور می کند. همان شب ساعت های یازده شب بود قریه ی مان مثل روز روشن شده بود. در یافتیم که نبی دیوانه  دی خشه" هیزم زمستانی" اش را که به سختی همراه  دو پسر اش؛ جمع آوری کرده بود به آتش کشیده است. چند روز بعد بزرگان قریه او را همراه خانواده اش از قریه بیرون کردند.

در این راه، خانواده سرخوش از همه کس بیشتر درد ورنج را تحمل کرده است.آنها بودند که این صدای جمعی«دمبوره»  را خلق کردند. همه مشکلات و بدبختی ها را پشت سر گذاشتند. بعضی ها هر نوع توهین و تحقیررا  بر این خانواده روا داشتند. آنها همه توهین ها وتحقیر ها را شنیدند. رنجِ آوارگی و مهاجرت  را دیدند.اما از مبارزه دست برنداشتند به راه شان ادامه دادند.

زمانی که رژیم طالبان سقوط کرد. فردایش، شهر ها مملو از موسیقی شدند. خیابان ها و کوچه ها موسیقی باران شدند. هر طرف که می رفیتم، موسیقی بود. موسیقی روحت را نوازش می داد.از زمان سقوط رژیم طالبان سال ها است گذشته است. تعدادی زیادی، آواز خوان و هنرمند شده اند و تعدادی از آوازه خوانان مرده اند. اما چندیست ، محافظه کاران کوشش می کنند که کنسرت های موسیقی را در هر نقطه کشور و شهر کابل منع کنند. به گفته جامعه شناسان افغانی این جو به خاطر خروج نیروهای خارجی بوجود آمده است. چندی پیش عبدا الستار غواصی یک تن از نماینده های پارلمان، برنامه ی The Voice”"که از طریق تلویزیون طلوع نشر می شود حکم " جهاد" را علیه اش اعلام کرد. هم چنان رضا رضایی یکی از ستاره های افغان، قرار بود کنسرتی در روز عید سعید فطر داشته باشد اما با ممانعت شورای علما همان محل رو به رو شد.

این روز ها، آریانا سعید خواننده ی  پاپ افغانی با ملا یان و محافظه کاران در مبارزه است. آریانا سعید دور از کشورِ مادری اش بزرگ شده است. او آمده است که در کشور آواز بخواند. اما با مخالفت محافظه کاران رو به رو است.  ملا یان  و محافظه کاران به این باور است که  زن حق ندارد خواننده و بازیگر شود. امام جمعه مسجد پل خشتی، عنایت الله بلیغ اظهار می دارد:« اگریک زن بخواهد  هنرمند شود. نجابت ووقارش را از دست خواهد داد.»

آریانا سعید جز هئیت ژوری برنامه ی  صدای افغانthe voice”"که از تلویزیون طلوع نشر می شود است.او با لباس تنگِ چسپان روی صحنه ظاهر می شود. برای خیلی از افغان ها قابل قبول نیست که یک زن بدون چادر روی صحنه آواز بخوانند. اما آریانا سعید به کارش ادامه می دهد. یک بار گفته بود که اگر خوشت نمی آید:" چینل را تبدل کن!" او به این باور است که  به خاطر آزادی "صدا"، نه تنها مورد انتقاد قرار می گیرد بل حتی تهدید به مرگ می شود. می گوید: « من  می ترسم.با مدیر برنامه هایم یک قرار داد بسته ام:  اگر روزی کوشش کردن  مرا به ربایند، می خواهم از او که اول بالایم فیر کند، ومرا بکشد قبل از اینکه به دست  آنها  به افتم.»

این خواننده ی 28 ساله که زندگی اش در راه کابل و لندن سپری می شود اظهار می دارد:«آرزو دارم  چیزهای را در این کشور تغییر بدهم که توسط مردان حاکم است. من اینجا هستم به طور نمونه که نشان بدهم کسی اینجا مبارزه می کند.» آریانا سعید، خواننده ای است که طرفداران زیادی دارند به خصوص دختران جوان و هم چنان مخالفین زیادی دارند که از او متنفر است و او را " مامور شیطان" می خوانند.

هم چنان چند روز پیش، کنسرتی در بامیان  با مخالفت ها روبه رو شد. آواز خوانان به شمول آریانا سعید در کنار بودا به آواز خواندن ادامه دادند. جوانان و دوستداران موسیقی رقص و پای کوبی کردند. اما آنطرف تر، در میدان اعتراضِ بامیان، کنار " الکین" ملا ها و محافظه کاران اعتراض کردند.
حسن
پانوشت: سایت لیبراسون


نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...