حسن کریمی
شازده کوچولوهای افغانستانی را کسی جدی نمیگیرند. آنها در این سرزمین، روزهای
سختی را سپری نمیکنند. آنها مثل شازده کوچولوی دوسنت اگزوپری «گل سرخ» ندارند که
همراهاش درد دل کنند.
روز جهانی کودک، یک شازده کوچولوی به نام عبدالله، در جادههای بیرحم کابل
ساجق میفروخت. گفتم که داستان شازده کوچولوی را خواندهای؟ گفت: من ساجق میفروشم.
دیگر حرف نزد.
عبدالله، مثل شازده کوچولوی اگزوپری نه گل سرخ دارد و نه سیارهی کوچک. او
باید هر روز یک بسته ساجق را بفروشد. شب خسته به خانه بر میگردد. هنگام نان شب،
چشمهایش از خستگی و بیخوابی بازوبسته میشود، گاهی حتی شب خواب میبیند که ساجق
فروخته است.
خلاصهی داستان «شازده کوچولو» را به عبداللهی ساجق فروش که در این روزهای گرم، در جادههای پر گرد و خاک
کابل ساجق میفروشد، تقدیم میکنم. مثل
عبدالله، شازده کوچولویهای زیادی اند که «تقدیرسیزیفی» را به دوش میکشند. اما من
برای عبدالله مینوسیم، اگر فردا روزنامهفروش، عبدالله را در جادهی سینما پامیر
دید، یک نسخه از روزنامه را برایش بدهد و بگوید که این روزنامه برای توست، چون من
نمیخواهم که او نیز مثل من، زمانی که بزرگ شد، کتاب« شازده کوچولو» را بخواند.
عبدالله! داستان این کتاب این گونه است: شازده کوچولو از یک سیارهی کوچک است. او یک روز صبح وقت از خواب
بلند میشود و در سیارهاش قدم میزند، متوجه میشود که یک «گل سرخ» در سیارهاش
روییده است. او بعد از دیدن گلِ سرخ، شیفته و عاشقاش میشود. هر روز او را آب میدهد
و نوازشش میکند. او گلاش را خیلی دوست دارد. اما گلاش خیلی مغرور است و قدر
دوست داشتن و محبت شازده کوچولو را نمیداند. شازده کوچولو قهر میکند و تصمیم میگیرد
که سیارهی کوچک و دوست داشتنیاش را ترک کند.
او از سیارهاش بیرون
میشود. او به هفت سیاره سفر میکند. در سیارهی اول، یک پادشاه را میبیند. وقتی
که شازده کوچولو با او حرف میزند، پادشاه با ناز زیاد پاسخ شازده کوچولو را میدهد.
او فکر میکند که شازده کوچولو رعیتاش است. شازده کوچولو قهر میشود و سیارهای
این شاه را ترک میکند.
در سیارهی دوم، او
بامردی ملاقات میکند که خیلی خود پسند، از خودراضی، مغرور و متکبر است. این مرد
خودپسند توقع دارد که همه از او تعریف و تمجید کند. شازده کوچولو این سیاره را هم
ترک میکند.
در سیارهی سوم، او یک مرد میخواره را میبیند. دیدار این دو خیلی
کوتاه بود. اما شازده کوچولو خیلی غمگین میشود. شازده کوچولو از او میپرسد که
چرا می میخورد؟ او جواب میدهد:«می میخورم تا فراموش کنم.» شازده کوچولو باز میپرسد: «چی را فراموش کنی؟»
می خواره جواب میدهد: «سرشکستگیام را.» شازده کوچولو باز پرسید: «سر شکستگی از
چی؟» میخواره جواب میدهد: «سرشکستگی میخواره بودنم را.» این را گفت و سکوت کرد.
شازده کوچولو حیران ماند و همین طور که این سیاره را ترک میکرد با خود گفت که این
آدم بزرگها راستی راستی چقدر عجیب اند.
در سیارهی چهارم، یک مرد تجارت پیشه را میبیند. او خیلی مشغول و
گرفتار است. حتی با آمدن شازده کوچولو سرش را هم بلند نکرد. شازده کوچولو سلام کرد
اما او متوجه نشد، باز شازده کوچولو چندین مرتبه سلام کرد. اما همچنان در حال
شمردن بود. این تاجر همیشه در حال شمارش اعداد و ارقام بود و کارش را جدی ترین کار
در دنیا میدانست. بالاخره جواب سلام شازده کوچولو را میدهد. بعد از یک یا دو
سوال، ازتاجر خداحافظی میکند.
در سیارهی پنجم او با یک چراغ افروز ملاقات میکند. این سیاره نسبت
به سیارههای دیگر که دیده بود خیلی کوچک بود. این فانوسافروز وظیفه داشت که هر
یک دقیقه یک بار چراغ را روشن و خاموش کند. چون این سیاره در هر یک دقیقه به دور
خودش میچرخید شازده کوچولو از این راز که
چرا این سیاره این قدر کوچک و عجیب است سر در نیاورد، بودن یک فانوس و یک فانوسبان
برایش عجیب بود. اما با خودش گفت که از پادشاه و مرد خودپسند و تاجر و مرد مست
کرده عاقل تر است. چون یک کاری را انجام میدهد که معنایی دارد. در این سیاره این
دیالوگ میان شازده کوچولو و چراغ افروز انجام گرفت:
-
سلام. چرا چراغ را خاموش کردی؟
-
دستور است. صبخ بخیر!
-
دستور چیست؟
-
این است که چراغم را خاموش کنم. شب خوش!
-
پس چرا روشنش کردی باز؟
-
چراغ افروز جواب داد: خوب دستور است دیگر.
-
شازده کوچولو گفت: من نمی فهمم.
-
چراغ افروز گفت: فهمیدن نمی خواهد، دستور دستور است. روز بخیر!
بعدا هردو از هم خداحافظی می کنند وشازده کوچولو به سیاره دیگر میرود.
در سیارهی ششم، یک پیر مرد را میبیند. او یک نویسنده و جغرافیهدان
است. کتابهای کلان را مینویسد. در کتابهایش گلها را ثبت نمیکند. شازده کوچولو
از او میپرسد که تو کی هستی؟ پیر مرد جواب میدهد که من جغرافیهدان هستم. شازده
کوچولو میگوید که جغرافیهدان چه کار میکند؟ او پاسخ میدهد که جغرافیهدان به
دانشمندی میگوید که جای دریاها، رودخانهها، شهرها ، کوهها و بیابانها را میداند.
شازده کوچولو میگوید که شما کار درست را میکنید. سیارهای این جغرافیهدان خیلی
کلان و قشنگ است. بالاخره بعد از پرسیدن چندین سوال شازده کوچولو این سیاره را هم
ترک میکند.
سیاره هفتم، زمین است. او اولین چیزی را که در زمین میبیند یک «مار»
است. مار به او میگوید که حتی در پیش انسانها نیز احساس تنهایی خواهی کرد و به
شازده کوچولو وعده میدهد که اگر دلش برای سیارهاش تنگ شد میتواند کمک کند که دو
باره برگردد.شازده کوچولو به صحرای افریقا میرسد در ادامهای راه، به گلی بر میخورد
که یک روز کاروانی را درصحرا دیده بود و به همین جهت تعداد آدمها را شش یا هفت
نفر معرفی میکند. شازده کوچولو به کوه میرسد و فریاد میکشد و صدای خود را میشنود.
همان وقت است که زمین را یک سیاره عجیب و غریب میبیند.سپس با یک باغی پر از گل رو
به رو میگردد که مملو از گل سرخ است با خودش میگوید که اگر گلِ سرخم میدید
احساس پیشمانی و بدبختی میکرد. بعدا، با یک روبا ملاقات میکند. بعد از حرف زدن
میفهمد که دلیلاش اهلی نشدنش توسط آدمها است. شازده کوچولو تمام ماجرایش را قصه
میکند. روبا به او میگوید:«آدم فقط از چیزهای که اهلی کند میتواند سر در آرد.
انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین طور حاضر و
آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند
بی دوست... تو اگر دوست میخواهی، خوب مرا اهلی کن!» روبا از شازده کوچولو میخواهد
که به سیارهاش باز گردد و از گل خودش مواظبت کند و گلش در جهان یکتا است. در آخر
یک راز را به شازد کوچولو میگوید:« اين را بدان فقط با چشم دل ميتوان خوب ديد، اصل
چيزها از چشم سر پنهان است، همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كردهاي باعث ارزش و
اهميت گل شده و تو مسئول هميشگي چيزي ميشوي كه اهلياش كردهاي، تو مسئول
گلت هستي و ...»
در آخر، شازده کوچولو نزد مار میرود تا بر قولی که داده بود وفا کند
تا به سیارهاش باز گردد و از گلش نگهداری کند.
به عبدالله کودکِ هشت سالهای
که در شهر کابل ساجق میفروشد.