۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

مسافران شگفت انگیز: عتیق رحیمی در سنت مالو: کلماتِ در بند

"آیا ادبیات می تواند سیاسی باشد؟" گفتگو با نویسنده افغان در جشنواره مسافران شگفت انگیز، یکی از بهترین لحظه ها بود.
توسط: عتیق رحیمی
برگردان از فرانسوی: حسن کریمی
 آیا ادبیات می تواند  سیاسی باشد؟
دوست دارم که شما را در کابل، در شهر مادری ام، در شهری که در سال های هشتاد زیر پوتین های ارتش شوروی ویران می شد یک سفر ببرم. من جوان بودم، خیلی جوان تر از امروز، در خانه ای می زیستم که هر لحظه در آن از سیاست حرف زده می شد: یک پدر سلطنت طلب، یک مادر عارف، یک خواهر فمینیست و یک برادر کمونیست! من، هیچ انتخابی نداشتم به جز اینکه یک  آنارشیست باشم.
آن زمان، من دانشجو بودم، دانشجو در دانشگاه کابل. گهی مقاله و گهی هم نقد فیلم می نوشتم. جدا از تمام گرایش های مذهبی، من سخت نا امید بودم، نا امید از همه ایدیولوژی ها. اما، من بیشتر اوقات در دنیای ادبیات مهاجر بودم، برای خودم ادبیاتی داشتم و اسم آن را " ادبیات نا امیدی" گذاشته بودم. سامویل بکت برای من نمونه بود، او را برای خود الگو قرار داده بودم. حتا من آن زمان یک مانیفست نوشته کرده بودم و آن را در هفته نامه جوانان به نشر رسانده بودم. دو روز پس از نشر مقاله ام از طرف یک مشاور کمونیست در دفتر جوانان کمونیست دانشگاه فرا خوانده شدم. او یک کاپی از مقاله ام را در دست داشت، مرا سر زنش می کرد و می گفت: تو سخنگوی یک ایدیولوژی سست و بی بنیاد هستی. برای او کلمات نظیر ناامیدی، پوچ، مالیخولیا، نوستالژی و ... مشتق شده از ایده ی کاپیتالیستی بود. اما، من تمام کلمات ام را به داخل خورجین ام انداختم و راه غربت و تبعید را در پیش گرفتم. درست سال 1984 بود که در خاک پاکستان گام نهادم، می خواستم با گروه مجاهدین افغانستان بپیوندم و همگام با آنها بر علیه یورش شوروی مقاومت نمایم و بجنگم ولی از سوی مجاهدین نیز تهدید شدم، چون من برادر یک کمونیست بودم!
روزگار مجبورم کرده بود که در اسلام آباد در سفارت فرانسه پناه ببرم، آنجا تقاضای پناهنده گی کردم و پس از چند ماهی در فرانسه رسیدم.
من از سیاست متنفر بودم، همیشه دور از سیاست می زیستم. من همیشه خود را در همه جا پیش از آنکه به عنوان پناهنده سیاسی معرفی نمایم، " پناهنده فرهنگی " معرفی می کردم.
 پس از آنکه تحصیلاتم را در فرانسه به اتمام رساندم اکثرا فلم های تبلیغاتی می ساختم اما گه گاهی نیز فیلم های مستند روی مو ضوعات گوناگون بجز از افغانستان و سیاست می ساختم. این کار تا زمانی ادامه پیدا کرد که برادرم در سال 1990 توسط مجاهدین کشته شد، من حتا نتوانستم که در تشییع جنازه ی او شرکت نمایم، لذا این واقعه مرا واداشت که رمان " خاک و خاکستر " را به رشته ی تحریر در آورم. این رمان در سال 1999 در فرانسه به نشر رسید، در آن هنگام افغانستان در ذهن جهان همچون خاطره ی غمگین جا داشت. ولی کتاب من محرمانه و محتاطانه راه خود را در جهان گشود.
با اتفاق افتادن حادثه ی تراژیک یازدهم سپتامبر رمان کوچک من بیش از حد فروش پیدا کرد، طوریکه در یک هفته به تعداد 10000 جلد به فروش رسید.
من در این مورد چیزی نمی دانستم و هیچ رابطه ای هم میان حادثه ی یازدهم سپتامبر و کتاب خویش نمی دیدم. هر جا در این مورد حرف ها ایراد می شد، حتا اگر در رسانه ای نیاز به یک افغان می شد که از حوادث و واقعات افغانستان صحبت نماید از من یعنی عتیق رحیمی دعوت می شد. خلاصه من یک سیاستمدار، جامعه شناس، تاریخ شناس، گزارشگر و بالاخره یک افغان خدمتکار شده بودم! من، بدون داشتن "تعهد" در سیاست افغانستان، هم چنان بر تاریخ سوار بودم. مثل که کامو این چنین می گوید:" بله، این به اراده شما و بخواست شما نیست. شما سوار شده اید!"
این کار های که انجام و خلق کردم سیاسی نبود بلکه نتیجه اش سیاسی شد.
چرا بایست  رمان را مثل یک متن سیاسی خواند؟ دلیل اش چیست؟ می تواند چیزی را در جهان تغییر بدهد؟
]....[
بنابرین  از خود بپرسیم، طوری که موریس بلانشو میگوید:" این مسئله تمایل ذهن است " و می افزاید: "اما پاسخ، بدبختی اش است."
بخاطر این پرسش ماندگارِ بدبخت، روی برگ های تاریخ ادبیات. سخنرانی خود را با یک حکایت آغاز می کنم.این حکایت که می خواهم برایت تان قصه کنم یکی از حکایت های فرهنگ اصلی ام است:  قصه کردن داستان ها به خاطر پاسخ ندادن به یک مسئله. ( موریس بلانشو سیاه بخت نخواهد باش که افغان باشد.)
درکتاب بزرگ ادبیات فارسی، تذکره اولیا، نوشته شده  درقرن سیزدهم میلادی توسط شاعر بزرگ پارسی شیخ فریدالدین عطار، نقل می کند  که یک روز یکی شاگردانش از استاد ش پرسید:  قدرت یک دانا و دانشمند چیست؟ استادش جواب داد: "کلام، کلام!" و اشاره به کوهی کرد که خودش در پایین کوه به زاهدی و عابدی می پرداخت. و ادامه داد:" زمانیکه یک دانا به این کوه دستور دهد که حرکت کن، او حرکت کند." در همان موقع کوه شروع کرد به  تکان خوردن. استاد بر کوه صدا کرد:"  من از تو نخواستم که حرکت کنی، این تنها یک مثال بود."
با نخستین خواندن این حکایت کوچک مطمینا این را اظهار می دارد که رویا انسانی از زمان خلفت: آفریدن، دگرگون کردن حرکت کردن، خراب کردن، دوبار ساختن جهان با کلمات بوده است. تنها با کلمات! کسی یک روز آروز می کند وبگوید: چه روشنایی! و نگاه کند که روشنایی اینجاست؟
هولدرلین می گوید: "تمام انسان ها خدا اند زمانیکه فکر می کنند."
]......[
البته، برای به حرکت در آوردن کوه، بایست که به  بعضی دانایی ها و فرزانگی ها رسیده باشی.
برای فریاد زدن:" من متهم می کنم! بایست اول زولا باشیم، و برای زولا بودن، بایست که نانا (Nana)،  جرمینل، (Germinal) انسان ابله (La bête humaine) را نوشته کرده باشیم.
]......[
اگر نویسنده ها اینقدر قدرت سخن گفتن را دارند، چرا جهان این چنین هزاران تکه پاره شده است؟ چرا اینقدر وحشت؟ اینقدر جنگ؟ اینقدر بی عدالتی؟ بعد از جرمینل، بعداز صلح و جنگ، بعد ازوداع با اسلحه، بعد از طاعون ما کجا هستیم...؟ ادبیات چه کاری برای مان انجام می دهد؟ افسوس، هنوز یک مسئله هست که  ادبیات را به  شک و تردید محکوم می کند.
این به همه ی ما روشن است که مارکس رویاهای جوانی اش را دنبال کرد و زیباترین رمان جهان را نگارید. خلق این کتاب به جهان یک تحفه بود اما منتقل نشد. بایست که کاپیتال(Le capital) نوشت نه صلح و جنگ را. نباید مرگ سزار را نقاشی کرد، باید بروتوس باشیم..... این مقایسه ها در نظر مخاطبین پوچ به نظر می رسند. موریس بلانشو می گوید:" زمانیکه هنر در عمل اندازه می شود، عمل فورا می تواند هنر را در خطا به اندازد، و هنر هم چنان می تواند  خطا خویش را نشان دهد." و او خطا نمی کند.
حتی سارتر، علاقمند بزرگ به ادبیات متعهد با ناامیدی می گوید:"  در مقابل کودکی که می میرد. " تهوع" هیچ ارزشی ندارد.
وباز هم این مرثیه هولدرلین":  چه ارزشی دارد  شاعران در زمان فقر، بدبختی و آشفتگی ؟"
اما قبل از آنکه در ناامیدی بی اندازه غرق شویم، شاعر دلداری می دهد: دقیقا، شما آنجا هستید، شاعر عزیز، برای ما بگویید که چه ارزشی دارد شاعران در زمان فقر و بدبختی و آشفتگی!

می توان عنوان کرد و گفت که شاعر خواستار تعریف و یادآوری از شرایط زندگی ما است که " زمان آشفتگی" را  مثل که شمس، استاد مولانا، عارف فارسی قرن سیزدهم فریاد می کشد:
ما سزاوار صحبت کردن نیستیم
اگر تنها می توانستیم گوش دهیم
بایست همه چیز را گفت
و همه چیز را گوش داد
اما
گوش های مان مهر و موم شده
لب های مان مهر و موم شده
قلب  های مان مهر و موم شده
این فریاد ده قرن است که تا هنوز به خاطر از بین بردن سانسور دایمی و تسکین ناپذیر از عمق قلب نویسنده گان مان در ایران و افغانستان و یا در جایی دیگر، آنجایی که  کلمات بر اثر ظلم و استبداد حقیر شمرده می شود،  طنین افگن اند.
اینجا ، در این کشور  ها مسئله ما  " بودن یا نبودن" نیست. بل مسئله " گفتن ویا نگفتن " است. پرسش اینجا است!
و به همین خاطر است که اینجا  برای یک نویسنده  سیاست  نه خواهش است  نه ترس است و نه وظیفه بلکه سیاست تنها در جوهر و متن نمایان است.
در حالیکه تمام کردار و اکت های نویسنده، سیاسی تبارز می کند، حتی سکوت و دروغ هایش.
من به  یاد می  آورم که در زمان حکومت شوروی در افغانستان، یک ضرب المثل جالب پولندی در میان  روشنفکران رایج بود:
" اگر می خواهی زنده بمانی، نه اندیش ، اگر اندیشیدی، حرف نزن، اگر حرف زدی، ننویس، اگر نوشتی، امضا نکن، اگر امضا کردی، نگران اش مباش!"
باوجود که قانون جدید پسا طالبانی اجازه تمام آزادی بیان را داده است. بدبختانه این ضرب المثل همیشه در کشور مادری ام رایج است ، اما مسئله جای دیگر است، در ذهن تک تک ما حک شده است، چون " قلب های مان مهر و موم شده است."
 [….]
خوب، باید همیشه در امتداد ادبیات سیاسی ما، شک به اندازد؟
در نخست من بله می گویم. باید شک به اندازد:  به گفته پل والری : اگر سیاست  بر اساس تمایل تصرفات و گفتگوی  قدرت استوار باشد...  اگر سیاست  برای به حقیقت پیوستن تخیلات و برای قدرت رسیدن باشد واضح است  که برادبیات سیاسی ما شک می اندازد.
و سپس، من نه می گویم! نبایست شک به اندازد اگر ادبیات  یک مبارزه علیه تمام سیستم های سیاسی است. ادبیات قدرت کلمات بر علیه  کلمات سیاسی است. نباید شک اندازد.
سرانجام اینگونه تعریف می شود: سیاست شاعرانه.


نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...