۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

دزدِ بايسكل، كارل ماركس و پيرمرد


نویسنده: حسن کریمی
تبعيد در لندن
نابغه اي كه مجبورمي شود در يكي از بدترين و ارزان ترين محل هاي لندن زندگي كند. در سال 1849 ، كارل ماركس در لندن تبعيد مي شود و خودش فكر مي كند چند روزي ويا چند ماهي در آنجا زندگي خواهد كرد اما شرايط و زمان طوري به پيش رفت كه مجبورشد تا زمان مرگش(1883) براي هميشه آنجا زندگي كند.
سال هاي اول تبعيد اش درلندن، زندگي بسيار سخت و فلاكت باري داشت. ماركس با خانواده اش با فقر زندگي مي كرد. خانه اي دو اتاقه ي محقري را در پايين شهراجاره كرده بود. همه چيز داخل اتاق سرگردان بود: چه از كتاب ها و روزنامه ها و چه از گيلاس هاي لب پريده و اسباب بازي بچه ها، تنها دو چوكي داشت كه يكي آن هم شكسته بود. چيزي براي پذيرايي از مهمان نداشت. اما زمانيكه مهمان مي آمد، با خوشدلي از آنها پذيرايي مي كرد.
 ماركس گه گاهي دچار ناراحتي كبد مي شد. در سال 1858 نوشت:« مثل ايوب دچار بلا و مصيبت ام، هر چند كه به اندازه ي او از خدا نمي ترسم.هر چيزي كه اين داكتران مي گويند، مي رسد به اين جا كه آدم بايد خر پول باشد نه بدبختِ بي پول، مثل من كه عين موش كليسا بي چيز است.»
تنها دوست خوب اش انگلس بود، گه گاهي به فرياد اش مي رسيد. او در اوايل با زبان انگليسي خيلي مهارت نداشت. تنها راه درآمد اش نوشتن مقاله به روزنامه ها بود. از همين خاطر گاهي انگليس مقاله هايش را اصلاح مي كرد و همچنان گاهي به جايش مقاله مي نوشت.
ماركس همراه خانواده اش طعم تلخِ زندگي فلاكت بار در فقر را خوب تجربه كرده بود. او در يكي از نامه هايش به انگلس نوشت:« نمي توانستم طبيب خبر كنم و هنوز هم نمي توانم، چون پولي براي دوا و درمان ندارم. در اين هشت يا ده روز اخير به خانواده ام فقط نان و كچالو داده ام، امروز حتي معلوم نيست كه بتوانم همين نان و كچالو را هم به آن ها بدهم.»
ماركس زياد به فكر خودش نبود. هيچ گاه زياد شكايت نمي كرد. حتي گاهي زندگي بد اش را  به تمسخر مي گرفت. اما زمانيكه در سال 1856 پسرش، ادگار را كه خيلي دوست داشت،درسن شش سالگي از دست داد. صبرش لبريز شد. طاقت اش طاق شد. ديگر تحمل چيزي را نداشت. به دوستش نوشت:«من طعم هر نوع فلاكتي را چشيده ام،اما تازه فهميده ام كه بدبختي واقعي يعني چه؟… در بحبوحه ي تمامي اين مصيبتي كه اين روز ها كشيده ام، فكر تو، دوستي تو و اميد به اينكه شايد تا هنوز كار معقولي هست كه در اين دنيا بكنيم، مرا سر پا نگه  داشته است… مرگ فرزندم چنان تاثيري برمن گذاشته  كه من هنوز همان احساس تلخ روز اول را دارم. همسرم نيز به كلي درهم شكسته است.»
  انسانِ بزرگ(كارل ماركس) سال هاي زيا دي را با فقر زندگي كرد و سر انجام مرد.
دزد بايسكل
فيلم دزد بايسكل، يك فيلم درام اجتماعي است ، در سال 1948 در ايتاليا ساخته شده است. روايتِ بعد از جنگ را به تصوير كشيده است. كارگردان: ويترريو دسيكا، بازيگران: لامبرتو  ماجوراني(انتونيو)، انزو استيولا(برونو)، ليونارد كارل(ماريا)، جينو سالتا منردا(بايوكو)  در سال 1949 جايزه اسكار را از آن خود كرد.
لامبرتوماجوراني نقش يك پدر چهل ساله، بنام انتونيو را بازي مي كند. سال هاي بعد از جنگ، دو سال تمام ايتاليا را بيكاري فرا گرفته بود. همه به جستجوي كار است تا خويشتن را از گرسنگي نجات دهد.از اين ميان انتونيو هم استثنا نبود. او بيكار است. دنبال كار مي گردد. كوچه ها و سرك هاي روم را با پاي پياده هر روز براي پيدا كردن كار طي مي كند. بعد از مدت هاي بيكاري از قضا شغلي به عنوان پوستر چسپان روي ديوار پيدا مي كند اما شرط اين شغل اين است كه شخص مذكور بايد بايسكل داشته باشد.انتونيو با وجود كه بايسكل ندارد به دفتردار مي گويد كه بايسكل دارد. دفتردار او را استخدام مي كند. انتونيو بايسكل ندارد.از بيكار ي خسته شده است. تصميم مي گيرد كه بخشي از وسايل خانه اش را بفروشد تا بتواند يك بايسكل بخرد واين كارهم  ميكند.
زمانيكه كار را شروع مي كند. نزديك ظهر است، بايسكل اش را كنار ديوار ايستاده ميكند. به چسپاندن پوستر مشغول مي شود. همان وقت دزدي مي آيد و بايسكل اش را دزدي ميكند. انتونيو به دنبال دزد مي دوند اما دزد غيب مي شود.
انتونيو با پسرش به خاطر پيدا كردن بايسكل كوچه ها وسرك ها ي روم را زير وزبر مي كند. در يكي از روز ها با پسرش برونو بيهوده دنبال  بايسكل مي گردد. خيلي خسته و مانده شده است. انتونيو جيبش را نگاه مي كند و با تبسم  پسر اش را به يك رستورانت دعوت مي كند. و مي گويد: « مهم نيست، همراه يك پيتزا چطوري؟!» هنگاميكه سفارش مي دهد گارسون مي گويد پيتزا نداريم.او مجبور مي شود كه موزورلا همراه نان سفارش دهد. در كنار ميز آنها خانواده ي ثروتمندي نشسته است كه انواع غذا را نوش جان ميكند. برونو چشم هايش به ميز غذا ي اشراف زاده ها خيره مي شود و گارسون سفارش را روي ميز مي گذارد.پدرش مي گويد:« اگربه خواهي مثل آنها غذا بخوري بايد ماهي يك ميليون در بياري!»  لحظه ي انتونيو در رستوران  با پسرش درد دل مي كند.پدرو پسر موزورلا را با آب و خنده به صورت يكديگر مي خورند.
 سرانجام دزد را پيدا مي كند. او يك جوان غشي است در وسط خيابان بيهوش مي شود. مردم جمع مي گردد. انتونيو هيچ كاري كرده نمي تواند. برونو شاهد تمام ماجرايي زندگي پدرش است. او همه جا با پدرش است. او شاهد تمام بدبختي ها، بيكاري ها، دزدي ها، فلاكت باري ها ي پدرش، در جاده هاي روم است.در آخر انتونيو نا چار دست به دزدي مي زند، بايسكلي را كنار ديوار ايستاده مي بيند. به سوي بايسكل نزديك مي شود. بايسكل را دزدي مي كند. صاحب اش خبر مي شود و فرياد مي زند  دزد، دزد …، مردم انتونيو را در وسط سرك مي گيرد. انبوهي از مرد م جمع  ميشود. برونو از ميان جمعيت  گريه كنان خود را به پدر مي رساند و از كرتي اش محكم مي گيرد. بعدا مردم او را رها مي كند و به پليس هم تحويل نمي دهد. او با گم شدن بايسكل اش كارش را از دست مي دهد. انتونيو با پسرش پياده در ميان جمعيت به راه مي افتد و دوربين به صورت انتونيو نزديك مي شود. مي بينيم كه انتو نيو همراه پسرش قدم زنان در ميان انبوهي از جمعيت گريه مي كند. نگاه كردن اين فيلم قلب انسان را به درد مي آورد.
پيرمرد
برونو شاهد تمام زندگي پدرش بود. من شاهد زندگي يك خانواده ي بودم كه نمي دانستم از كجا آمده بود. سال هاي حكومت طالبان بود.من كوچك بودم و در هرات زندگي مي كردم. نام پير مرد را نمي دانم. حالا هم نمي دانم از كجا آمده بود: شايد از باميان، يا از مزار يا از كابل و يا هم از كدام مكان قطحي زده اي ديگر.
صفت هاي پيرمرد را نمي دانم. هيچ يادم نيست. شايد از همين خاطراست كه تاريخ  انسان هاي عادي را زود به فراموشي مي سپارد. همچون خانه ي ماركس، يكي از همسايه هاي مان بدون اجاره به او داده بود.ماركس گيلاس هاي چاي خوري لب پريده داشت. پيرمرد و خانوداه اش قوطي هاي رب را به جاي گيلاس چاي استفاده ميكردند.ماركس در سال هاي فلاكت به خانواده اش كچالو و نان مي داد. پيرمرد چاي تلخ و نان خشك مي داد.سال هاي بدِ زندگي پير مرد بود. يادم مي آيد، دو پسر جوان داشت. پسران شان از همان روز مجبور شدند كه به كارگري بروند. و دنبال كار مي گشتند. بعد از چند روز كار پيدا كردند. و كم كم توانستند كه وسايل خانه بخرند. اما سرنوشت پيرمرد با خوشبختي عجين نشده بود. پسرانش در كوه، ريگ بار مي زدند. يكي از بچه هاي پيرمرد زير ريگ مي ميرد. پيرمرد همچون ماركس نمي توانست كه نامه اي بنويسد و خود را كمي آرام كند و دوستي همچون انگليس نداشت كه او را دلداري دهد. او تازه به شهرآمده بود. كسي را نمي شناخت، تنهاي تنها بود. پسر ديگر اش به گمانم از شهر بدش آمده بود چون برادرش را از او گرفته بود.از خانه رفت و نمي دانم كجا رفت. شايد ايرا ن و يا كدام جاي ديگر.پيرمرد چند وقتي همسايه ي مان بود اما از آنجا رفت به جاي  ديگر. بعد از مدتي خبر شدم از شهرهم رفته است.
ديروز در كوته ي سنگي ساعت دويِ بعد از ظهر،انتونيوي افغاني را ديدم. در چوك كوته سنگي بخاطر كار ايستاده بود. همچون انتونيو كرتي اي را پوشيده بود. قد اش همچون او بلند بود. به من گفت كه منتظر كار است. او پسر نداشت. او شاهد زندگي خويش بود. آفتاب چهره اش را سياه كرده بود. من به اين فكر بودم چه كسي قصه ي انتونيوي افغاني را به تصوير خواهد كشيد چون ويترريو دسيكا كارگردان ايتاليايي هم نيست كه از انتونيوي افغاني فيلم بسازد.
پانوشت:كارل ماركس(زندگي و محيط) آيزايا برلين، ترجمه رضا رضايي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...