این بار شراب هم نمی تواند، مرا تسکین دهد. این بار نمی توانم
حتی چیزی بگویم. زبانم بند آمده است. از گفتن عاجز شده است. تنها در اتاقم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم. همه چیز بوچ
است. مثل خر احمق شده ام. نمی دانم؟ باید چکار
کنم. این روز ها مرا دارد از بین می برد. تو نیستی! دیگر به کی بگویم. مرا تنهایی،
مثل سگِ گرسنه ای می خورد. اگر نیایی نابود
می شوم. دست خودم نیست. من دیگر نخواهم حرف زد. تو، خویش را هر لحظه پنهان می
کنی.اما در روح و فکر من، مثل پشه ای نمرودی که مغز نمرود را رنج می داد داری رنج
می دهی. هیچ گریزی در کار نیست. تو با همه خوبی هایت بد شدی. من بی تو ادامه می
دهم. تا بزرگ شوم. امروز کابل خیلی گرم است. بیرون هم رفته نمی شود. کابل مثل شعله
ی آتش سوزان مرا می خورد. راه گریزی نیست. باید تحمل کرد. تو آرام و ساکت نشسته ای
حتی کلمه ای نمی گویی و این مرا رنج می دهد. چشم هایت چقدر آنروز خسته و زیبا بود.
من به بدی ام اعتراف می
کنم. هنوز بد هستم. درست حرف نمی زنم. چون بلد نیستم. تو بیا مرا یاد بده. مثل عصمت دوستم شده ام. مثل سنگ
سخت. او اینجا را به زود ترین وقت، اگر راهی و چاره ای پیدا کند.
ترک خواهد کرد. پدرش را، مادرش را، دوستان
اش را، وطن اش برای همیشه ترک خواهد. او مثل من کسی را دوست ندارد. این خوب است. خیلی وقت شده که با همه سرد است. نه، همه با او سرد است. او
همیشه تنها بوده است. من از تنهایی او می
ترسم. هیچ شور و هیجانی را در او ندیده ام. همیشه در میان جمع آخرین نفربود که
جمله ای مختصری را می گفت. شوق بازی را ندارد. هی می دانی خوب شراب می خورد.
مثل دیگران نیست که با آبِ میوه مخلوط کند. تلخِ تلخ جام را سر می کشد. باز
یک تبسم کوچک می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر