۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

ستاره ها شاهد بودند....


دیشب زمانیکه همه خواب بودند. سگِ کابل، کابل را برای همیشه ترک کرد. دیگرهیچگاه  بر نخواهد گشت. برای همیشه با کابل وداع کرد. هیچ کس از رفتن اش با خبر نشد. بی خبر رفت. دیگر در سرک ها و کوچه های این شهرِ طلسم شده پرسه نخواهد زد. قبل از اینکه صبح شود، از کابل خارج شد. دیگر با خورشید کابل که از کوه سرک می کشد بیدار نخواهد شد. او با مردمان این شهر خدا حافظی نکرد. بدون خداحافظی رفت. چون شاید نخواسته بود کسی را از رفتن اش با خبر کند. او از زمانیکه دوست اش را از دست داده بود. خیلی تنها شده بود. برای او این شهر  در دوست اش تفسیر می شد. در دوست اش خلاصه می شد. دوست اش به ابدیت پیوست. از گرسنگی مرد. استخوان های شهر کابل تمام شده بود. زمانیکه می خواست از دروازه شهر کابل بیرون شود. دچار شک و تردید شده بود. انتخاب برایش سخت شده بود. نمی دانست کدام راه را انتخاب کند. دو راه بود. یکی که عابرین زیاد داشت  ودیگری هیچ عابری نداشت. اما یک نکته  در هر دو راه  مشترک بود. همان خشک و بی جان بودنش بود. راه نفس نمی کشید. و کسی هم نمی دانست به کجا می انجامد. سگ  بالاخره راهی را انتخاب کرد که هیچ عابر و رونده ای نداشت و تنها رفت.

 قورباغه ی زشت خیلی وقت است که در کنار رود خانه ی کابل زندگی می کند. شب ها، زمانیکه  سکوت همه جا را فرا می گیرد. با صدایش  سکوت را در هم می  شکند. عاشقِ شهر بر سر بامِ خانه اش به آواز قورباغه  گوش می دهد. ساعت ها ، قورباغه  به آواز خواندنش ادامه می دهد و عاشقِ شهر تنها وغریب ، دلش را به آواز قورباغه خوش می کند. دیشب زیاد آواز خواند تا اینکه دم دمای صبح بخواب رفت اما عاشقِ شهر تا صبح بیدار بود. صبح، هنگامی که از خواب بیدار شد، به دوستانش گفت :«نزدیک های صبح خواب دیدم رود خانه ای کابل، لجن هایش وآب های آلوده اش به ماده های عجیب و غریبی مبدل شده بود. هیچ دانشمندی نتوانست آنرا شناسایی کند. هم چنان نا کشف باقی ماند. من امشب زمانیکه رفت و آمد کم شود و همه به خانه های شان بازگردند.  اینجا را ترک خواهم کرد. جایی دیگر خواهم رفت. می بینید، رنگم از همین حالا پریده است. انگار سخت مریض شده ام. اگر اینجا بمانم خواهم مرد. باید خود را نجات دهم. می دانم خیلی سخت است، شما ها را ترک کنم، اینجا را ترک کنم. من اینجا متولد شده ام. سال هاست که اینجا زندگی میکنم. دل کندن سخت است اما بایست رفت.»

دیشب در خانه ی گلی این شهر، طفلی هنگام بدنیا آمدنش مُرد. پدرش شاهد مرگش بود. مادرش گریه می کرد. یک سرو صدای وحشتناکی خانه  را در بر گرفته بود. کودک، زیبا، آرام روی دست های پدرش قرار گرفته بود. مادرش  در بستر تنها گریه می کرد. دختری از صندوقِ کهنه پارچه ی سفید را به پدرش داد. پدرش، کودک را داخل پارچه ی سفید پیچاند. بیل را گرفت، از خانه بیرون شد. به سوی قبرستان رفت. هنگامی که به قبرستان رسید. قبر ها همه آرام بودند. هیچ صدای از میان قبرها شنیده نمی شد. مرد، کودک را به زمین گذاشت. شروع کرد به کندن قبر. در آسمان ستاره ها چشمک می زدند. شب از نیمه گذشته بود. تنها نفس های مرد بود که سکوت قبرستان را درمی شکست. صدای بیل تا دور دست ها می رفت. بعد از مدتی مرد، کودک را داخل گودال گذاشت. دوباره بیل را گرفت و شروع کرد به خاک ریختن در داخل قبر. آرام و ساکت ازقبرستان خارج شد. تنها زمانیکه کمی از قبرستان دور شده بود یک بار برای لحظه ای پشت سرش را نگاه کرد. دو باره به رفتنش ادامه داد.

آمبولانس تند گشت. پیر مرد را به شفاخانه برده بود. پیر مرد در شفاخانه مرد. خیلی پیر شده بود. چند روز قبل که بخاطر تماشای شهر، کنار دیوار، در سایه ی گرم نشسته بود. از دهنش آب بی خود روان بود. تنبانش بوی شاش می داد. دست هایش می لرزید. مریضی رعشه داشت. او قصه گوی جنگ بود. او آدم کشته بود. اما نمی گفت که آدم کشته است. نشانه گیری اش حرف نداشت. گاهی هوس  تفنگ می کرد. کوته سنگی می رفت. کنار مردی که تفنگ بادی داشت می نشست. بچه هایی را تماشا می کرد  که با تفنگ بادی سیخ های گوگرد را هدف قرار می داند. اما هر کوششی می کردند بی فایده بود چون به هدف  اصابت نمی کرد. بچه ها اعتراض می  کردند که نول تفنگ بادی ات کج است. اما مرد تفنگ دار می گفت که کج نیست. اگر باور نمی کنید. این پیر مرد سیخ گوگرد را می زند. بچه ها از پیرمرد تقاضا می کرد که تفنگ بادی را بگیرد و سیخ گوگرد را بزند. پیر مرد با دست های لرزان هدف را نابود می کرد.و سیخ گوگرد از وسط دو تا می شد. او کلانشینکوف را دوست داشت. دیشب مُرد. شاید فراد او را به خاک بسپارد.

دیشب ستاره ها شاهد بودند. دخترِزیبا غمگین بود. خشمِ عجیب، همراه دوست داشتن دختر را رنج می داد. این رنج از یک سو درد آور بود از سوی دیگر لذت بخش. در میان درد و لذت سر در گم بود. دیشب هزار بار در باره موضوعی که برایش اتفاق افتاده بود فکر کرد. چشم هایش بر هر سو ناخود آگاه دوخته می شد. چشم هایش ، دنبالی چیزی می گشت. اما هیچ چیزی آنجا نبود. تلاش دخترِ زیبا بیهوده بود. خواب از چشمش پریده بود. کتاب هایش را ورق می زند تا چیزی جالب ، زییا و شگفت انگیز در یابد اما نتوانست چیزی را  دریابد. کنار پنجره رفت و آنرا گشود. ایستاد. آسمان از آنجا زیبا تر شده بود. ستاره ها چشمک می زند. هوای ملایمی وارد اتاق می شد. مثل مجسمه ای کنار پنجره ایستاد بود. به تماشای ستاره ها رفته بود. قلبش کم کم آرام می شد. چشم های زیبایش دیوانه وار دیگر به هر سو نگاه نمی کرد.شب، آسمان، ستاره ها به دخترک آرامش می داد.

حسن

۱ نظر:

  1. درود حسن !
    عالی می نویسی... من دومین بار است به وبلاگ شما سر می زنم. بازهم میایم و منتظر نوشته های زیبایت!
    وقتی نوشته هایت را میخوانم شبیه سفر به سر زمین های جدید است، شبیه هوای تازه، واین پارگراف اخرش برایم من جالب تر، ساده تر بود. زیبا بود.

    پاسخحذف

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...