۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

وقتي كه چشم هاي محمد كورشد



حسن كريمي
كورها دنيا را سياه مي بينند.هميشه زندگي شان در يك تاريكي مطلق مي گذرد. از نور و روشنايي در زندگي شان خبري نيست. كور ها آدم هاي بس عجيب هستند. طرز زندگي شان  كلا از بينايان متفاوت است. اين نكته را زماني متوجه شدم كه در باره زندگي محمد با خبر شدم.
محمد درهرات،در شهرك جبرييل زندگي مي كند. او كور است. البته خدا با محمد زور آزمايشي نكرده بود كه او را از بدوي تولد كور آفريده باشد. او زماني كه هشت ساله بود. چشم هايش را از دست مي دهد. ازآن به بعد ديگر نمي تواند از ديدن » لذت » ببرد.
در داستان كوري ژوزه ساراماگوكوري قسمي ديگر است؛ سپيد و تابناک. شخصيت هاي داستان تمام دنيا را سفيد مي بيند. ساراما گو كوري معنوي انسان ها را به تصوير كشيده است. خلاصه رمان كوري چنين است: راننده موتري در پشت چراغ سرخ ناگهان كور مي شود. او تمام چيز را سفيد مي بيند.كسي او را به خانه اش مي رساند و موتر اش رادزدي مي كند. سپس زن اش او را نزد داكترِ چشم مي برد. داكتر نمي تواند علت كور ي را تشخيص دهد. بالاخره داكتر و موتر دزد نيز كور مي گردند.  كم كم كوري تمام شهر را فرا مي گيرد. زندگي ساكنان شهر به هم مي ريزند. هر طرف نگاه كنيم خشونت به چشم مي خورد. تنها كسي كه كور نمي گردد. زن دكتراست كه تا پايان داستان بينا باقي ماند.
اما محمد هيچ همخواني با شخصيت هاي داستان كوري ندارد. محمد كور مي شود و بعد از كوري تمام دنيا را سياه مي بيند. كاش به گفته خودش به قاسم ،همان صبح از خانه مستاجري بيرون نمي شد.گفته است:« كوچك بودم. پدرم، خانه ي نو برايمان مي ساخت. من  همراه اش سر كار رفتم و كنار اش ايستاده بودم. پدرم درحال كندن تهداب خانه بود كه ناگهان صداي وحشتناكي را شنيدم. ديگر هيچ نه فهميدم. زماني كه به هوش آمدم متوجه شدم كه هيچ جايي را نمي بينم. آن صدا، صداي مايني بود كه با كلنگ پدرم اصابت كرده بود. ازآن روز ديگر هيچ گاه نه توانستم روشنايي را ببينم. وقتي چشم هايم كور شد » سخت گريه « كردم. حال مي فهم كه همان وقت دروبام زندگي ام يكباره ازجا كنده شد و خودم تكه تكه شدم.»
حالا محمد بزرگ شده است. او چندين سال زندگي را با كوري سپري كرده است و سال هاي زيادي را با كوري زندگي خواهد كرد. او ديگر نمي تواند ببيند. داكتران گفته است كه خوب نمي شود.با دوستم گفته است:« نمي دانم من گناه كرده بودم كه اين چنين چشم هايم را از دست داده ام يا پدرو مادرم؟!  مي دانم هرچه كه قرآن و نماز به خوانم چشم هايم خوب نمي شود.
چند وقت پيش هرات رفته بودم. آنجا دوستي دارم به اسم قاسم. او خياط است. وقتي كه حوصله ام سر مي رود و مي خواهم با كسي گپ بزنم. به قاسم پناه مي برم. خياطي قاسم خيلي ساده است: داري يك ميز، يك اتوبرقي، يك پايه چرخ ، روي ديوار، عكس هاي دختران مقبول و اندرز هاي  لقمان حكيم كه روي بعضي هايش پشه گَُو كرده است به چشم مي خورد. سقف دكان اش ازگنبد است. رنگ دروازه اش زرد رنگ است وخياطي قاسم نام اش »نوبهار » است. اما معروف به » خياطي دكان زرده » است.
يكي از روز هاي رمضان بود. با قاسم اختلاط مي كرديم. قاسم از دوستانش كه در هرات است مي گفت از يكي گلايه مي  كرد از يكي خوب گفت. گفت: يك دوست دارم كوراست . نام اش محمد است.
قاسم مي گويد محمد هروقت كه دلتنگ مي شود اينجا مي آيد و بي پرده حرف هايش را مي زد. از غم و اندوه كوري ، از رنج هاي زندگي، از تنهايي هايش، از آرزو هاي  نا برآورده اش، اززمانِ كودكي اش كه چشم هايش مي توانسته ببيند مي گويد. خياطي قاسم براي محمد مكاني خوب است چون او در اين مكان آزاد مي گردد. آرام مي شود. حرف هاي نه گفته اش را مي گويد. او عجيب است گاهي زندگي را به تمسخر مي گيرد و گاهي زندگي را ستايش مي كند. او در ميان سختي و شادي زندگي نمي داند كدام اش را انتخاب كند. او در عالم برزخ زندگي زندگي ميكند. به هر حال محمد با آشوب هاي زندگي و با كور بودنش  به پيش مي رود.
 قاسم مي گويد،هميشه كه مي خواهد با كسي حرف بزند. بدون مقدمه از دوران كودكي اش قصه ميكند. مي گويد:« دلم براي بازي كردن با بچه ها و دخترها ي همسايه ي مان در كوچه تنگ شده است. دلم براي دويدن هاي نا مقصد تنگ شده است. چقدر دويدن را دوست دارم. آنم دويدن بدون هدف، تنها در كوچه هاي خاكي با صداي كودكانه دويدن چقدر » خوب » است. دلم براي مريم دختر همسايه مان تنگ شده است كه باهم تفنگ بازي مي كرديم. او مرا الكي مي كشت، من خودم را به زمين مي انداختم و دستانم را آزادِ آزاد به زمين رها مي كردم و چشم هايم را مي بستم و نفسم را به سينه حبس مي كردم. مريم بالا سرم مي آمد و مي گفت كشتم كشتم. تو مردي تو مردي. بعد نا گهان بلند مي شدم و مي خنديم و او فرار مي كرد و من دنبال اش مي دويدم…»
تنها چيزي كه كوري محمد را تسكين مي دهد. پيانوي ساده او ست. او شايد فهميده بود كه بعد ها كور مي شود بايد پيانو داشته باشد.او قبل از كور شدن پيانو كوچك ساده داشته. گفته است:« قبل از كور شدنم با پيانو تنها « بازي » مي كردم. هيچ احساسي نسبت به پيانو نداشتم. اما حالا تنها پيانو است كه تنهايي ها واندوه يك كور را تسكين مي دهد. زماني كه انگشتانم پيانو را لمس مي كند. احساس خوبي در روحم به وجود مي آيد. پيانو »روحم » را نوازش مي كند. وقتي كه تنها هستم واز زندگي دلسرد مي گردم به پيانو پناه مي برم.»
باقاسم گفته است:«  دلم براي ديدن تنگ شده است. مي خواهم خيلي چيز ها را ببينم. دلم براي  كتابچه ي صنف اولم  تنگ شده. دلم مي خواهد نوشته هاي نامنظمم و بد خطم را ببينم. دلم براي « دويدن » تنگ شده است، همچنين براي مريم كه از كوچه ي مان رفته است.» مي گويد:« زماني كه كور هستي همه برايت ترحم مي كند. ترحم را دوست ندارم مي خواهم مرا دوست داشته باشند.»
 زندگي محمد با كوري ناخواسته آغاز شد  و باكوري به پايان خواهد رسيد. محمد كور خواهد ماند. كور خواهد مرد. چون عيسي مسيح هم نيست كه او راشفا دهد.
نوت: من محمد را  نديدم. همه چيز هاي را  كه در باره محمد فهميدم از زبان قاسم دوستم است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...