نویسنده : حسن کریمی
چند وقت ميشود، حامد،
دوستم، سرش با انترنت گرم است. از او ميپرسم چه كارميكني؟ ميگويد: «چت مي كنم.
آن هم چت خصوصي!» گفتم در باره چت خصوصي كمي برايم بگو؟ گفت :« پنجره
اي است كه دو انسان ميتواند با هم ديگر حرف بزند و هيچ كس ديگر قادر نيست كه
بداند آنها چه ميگويند.»
چند روز قبل، يك كتابچه و يك
قلم گرفتم و در كوچه هاي كابل دنبال عشق گشتم. اما نميدانم چرا نتوانستم
عشق را پيدا كنم. شايد مشكل از من بود كه نه ميكروفون داشتم و نه كامره فيلمبرداري
و نه قيافه ام به ژورناليست ها مي خورد. با خودم گفتم شايد عشق از اين سر زمين
رخت بر بسته است. ديگر به اين شهر سفر نخواهد كرد. بعد از اين، شهري بدون عشق
خواهيم داشت.
عشق بود. اما آن عشق را كه
من ميخواستم دراين شهر كشف كنم، نبود. عشق به خدا بود. به پدر بود. به مادر بود.
به دوست بود. البته ... عشق به دو انسان را ميخواستم كه نه خدا در ميان شان باشد
و نه پدر و مادر. عشق كه با صميمت، شور، هوس و بدون قيد و بند ميان دو آدميزاد را
جستجو ميكردم. از اين عشق كسي حرف نزد. ميگفتند كه اين چنين عشق در اينجا نيست،
برو جايي ديگر جستجو كن. آن وقت فهميدم كه سالهاست در كوچه هاي اين شهر، سازِ عشق
را هيچ كس نمي شنود. به راستي كه عشق
از اين ديار رخت بر بسته است و خدا حافظي كرده است. يك مسافر، يك غريبه بود ه است.
يك مرد ميانسال را در
ميان كوچه ي كثيف كه بوي تعفن و ... هر دوي ما را گيج كرده بود ملاقات كردم.
گفت :« آن عشق كه تو ميگويي از اين ديار سفر نكرده است. عشق در يك چوكات و
در يك نظم درآمده است كه همانا ازدواج باشد كه با صميمت و شور و تعهد همراه است.»
حرف هاي آن مرد، مرا ياد مثلث عشق استنبرگ انداخت. نمي دانم آيا عشق درنظم و چوكات
ميگنجد و يا عشق سركش است. هيچ نظمي را قبول نمي كند. او آزاد است و آزادي را هم
دوست دارد.
حق با همان مرد ميانسال است.
عشق در اين شهربايد در يك نظم قرار داشته باشد. بدون نظم نميتواند رشد كند.
مستندِ جرايم عاشقانه اي زنان كابل گواه بر اين است كه عشق و صاحب عشق، بايد هر دو
در بند باشند. چون آنها عشقبازي كرده اند. زنا مرتكب شده اند واز خانه فرار كرده
اند. بايد مكافات اش را هم بكشند.
يك ترس كاذب در اين
شهر است. فكر ميكنند اگر عشق وارد اجتماع گردد، تباهي و ويراني به بار ميآورد.
اما روانشناسان ميگويند كه عشق يك بخش از جامعه است. عشق متعلق به اجتماع است. ما
نميتوانيم در اجتماع عشق بين دو فرد را انكار كنيم ويا آنرا پنها ن كنيم. چون اگر
آنرا از اجتماع دور كنيم مصيبت هاي گوناگوني از هر سويي بر سر جامعه سرازير
خواهند شد.
در كتاب ها، به هر واژه اش
كه نگاه كني، عشق را آشكارا مي توان يافت. كتاب ها پر از عشق است. مولانا ميآيد
از عشق الهي ميگويد يعني عشق به خدا و تنها عشق به خدا است كه زيبا است و حافظ
در شعرهايش از عشق زميني و الهي ميگويد.آدم گيج مي شود آيا حافظ براي
معشوقه زميني اش شعر سرود است و يا به خدايش؟! فرويد عشق را از منظر شهواني و جنسي
نگاه ميكند و همچنان در حرفهاي فرويد پيداست كه نه تنها خواهش جنسي مهم است
بلكه محبت هم ميتواند با ميل جنسي و شهوت در صلح كنار هم باشند.
فراموش كرده ام كه يونگ در باره عشق چه مي گويد.
تابستان بود و هوا گرم. از
كنار دانشكده زبان و ادبيات رد مي شدم. يك عسكررا ديدم. از دور با
صداي بلند فرياد ميزند: دور شو دور شو... ايستادم. ديدم، به طرف يك دختر و پسر
رفت. زماني كه به آنها رسيد، با دستش به شانه پسر زد و پسر چند قدمي از دختر دور
شد. نزديك شدم ببينم كه چه خبر است! پوليس از پسر پرسيد چه كار مي كردي؟ چرا با
اين دختر حرف ميزني؟ چه كار داري؟ پسر گفت حرف ميزدم. كتاب ميخواستم.
ديگر چيزي نگفت. من خنده ام گرفت نخواستم كه ادامه ي ماجرا را تماشا كنم. از كنار
آنها دور شدم. نمي دانم آخر چه شد. به آن پوليس گفته شده است كه نظر به شرع دختر
با پسر نامحرم اجازه حرف زدن را ندارد. يعني اين كار از نظر شرع گناه شمرده ميشود.
عارف از كابل نيست از جايي
ديگر آمده است. يك دخترسيد را دوست دارد. اما او هيچ گاه نتوانسته است كه اين دوست
داشتنِ پنهان را فاش كند. عارف مي گويد:« دلم مي خواهد كه زماني با كوزه اش دنبال
آب كنار چشمه مي آيد، ساعت ها همان جا با دست هاي مهربانش با آب بازي كند و من، او
را از دور نظاره كنم. او خيلي قشنگ است. برايم زيبايي اش ناميرا است. هميشه
جاويدان در قلب تاريكم خواهد ماند. روز سه بار به خاطر ديدنش از كنار حويلي اش
عبور مي كردم. اما اين عشق امكان ناپذير بود. از همسايه اي ما مشورت گرفتم. اما او
برايم گفت رها اش كن. اين عشق برايت شر مي شود. اين عشق خطرناك مي گردد. زندگي را
برسرت سخت مي كند. فراموش كن. سال ها ست عشق اش، دراعماق قلبم بدون آن كه او
بداند، تنها مانده است.»
حامد به چت اش ادامه مي دهد.
به كسي كار ندارد و نه كسي به او. او در چت كردن ماهر شده است. گاهي مي خندد. گاهي
فكر مي كند. گاهي از من ميخواهد كه يك شعر عاشقانه برايش بگويم. حامد ميگويد:«
وقتم را زياد ميگيرد، اما ارزشش را دارد. مي توانم با هر كه خواسته باشم، گپ
بزنم. درد دل كنم و كسي اجازه ندارد كه بگويد چرا اين كار را مي كنم؟ حتي توسط شكل
هاي كه در كامپيوترم است، مي توان به دوستم بوسه
روان كنم.از اجتماع هم دورم وكاري هم به اجتماع ندارم.» اما مهدي چت نمي كند. چت
كردن را دوست ندارد. او ميگويد:« به سختي كسي را كه دوست دارم مي بينم. چند دقيقه
اي كنار هم مي نشينيم، گپ مي زنيم ،اختلاط مي كنيم و بعد زود خدا حافظي مي كنيم.»
عشق در لبتاپ حامد است و در
مكان هاي كه مهدي دوست اش را پنهاني ملاقات مي كند. در كوچه هاي اين شهر
همچون كوچه هاي لندن و پاريس كه رد و بدل عشق توسط بوسه هاي شيرين انجام
مي گيرد،يافت نمي گردد. او پنهان است. چون آدم هاي اين سرزمين عشق را دوست ندارند.
انگار عشق هيولا است. عشق از اين مردم «نااميد»
شده است. جاي عشق را «خشونت»
گرفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر