۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

بچه هاي خياباني

نويسنده: حسن كريمي

بچه هاي خياباني بخش بزرگي از شهر كابل اند. آنها به شهر كابل جان مي بخشند. شهر كابل بدون بچه هاي خياباني يك جسم بي روح است. آنها به شهر كابل زندگي مي بخشند و تحرك مي دهند. هر روز كه خورشيد از قله هاي كوه  سر در مي آورد، بچه هاي خياباني در سرك ها و جاده ها سرازير مي شوند و دنبال زندگي راه مي افتند.
آماري دقيق از تعداد بچه هاي خياباني نيست. اما اين را خوب مي دانم كه تعداد شان خيلي زياد است. بعضي هاشان خانه دارند و بعضي هاشان بدون خانه اند. من تنها چند تن از آنها را در شهر ديده ام.
علي كسي است كه" ساجق" مي فروشد. او ساجق فروش شهر است. ساجق هايش داراي طعم هاي مختلف اند. او ساجق هايش را داخل يك كارتن با ظرافت خاص مرتب كرده است. قد اش كوتاه است. موهايش، سياه و خاك آلود است. بعضي از تارهاي موي اش، چشمان اش  را آزار مي دهند. كفش هايش پاره اند. دست هاي كوچك اش، خاكي است. وقتي به چشم هايش نگاه مي كني، ترس وجودت را فرا مي گيرد. انگار كه هزاران  داستان  نگفته اش مي خواهند كه به تك تك آنها گوش بسپاري و همان وقت است كه يك گام پس مي روي. وقتي با تو حرف مي زند گاهي لبخندي مي زند كه زندگي را مي تواني در آن جستجو كني. نگاه اش دروغ نمي گويد، خودِ حقيقت است. علي مي گويد زياد ساجق نمي جود. اما مي گويد مشتريان اش، كساني اند كه وقتي  از رستوران ها بيرون مي آيند ساجق مي خرند. با لبخند اضافه مي كند كه براي هضم غذا خوب است! آري حرف او درست است، ساجق براي هضم غذا خوب است و همچنان براي كساني كه دهان شان بوي بد مي دهد. تازه فهميدم چرا علي ساجق زياد نمي جود چون يك شكمِ سير، نان نخورده است وبراي شكم گرسنه، جويدن ساجق خوب نيست. از علي مي پرسم چه وقت ساجق مي جوي؟ با يك شرم خاص مي گويد روزي كه زياد دست لاف نكنم، ساجق مي جوم و از اين ايستگاه ملي بس به آن ايستگاه ملي بس مي روم تا ساجق هايم را تمام كنم. زمانيكه ساجق هايم را تمام مي كنم خيلي خوشحال مي شوم.
قسيم ساجق نمي فروشد. او" سيگار" مي فروشد. دو وجه مشترك بين علي و قسيم است. يكي، هردوي شان بچه هاي خياباني اند و دوم، كارتن هاي هر دوي شان مثل هم اند. فقط داخلِ يكي از كارتن ها ساجق است و داخل ديگري سيگار! اما قسيم برعكس علي تا حال داخل دانشگاه را نديده است. علي مي تواند هر روز داخل دانشگاه شود و ساجق هايش را به دانشجو ها بفروشد؛ اما قسيم نمي تواند اين كار را بكند چون فروش سيگار داخل دانشگاه قدغن است. قسيم مي گويد بازار سيگار خوب است. به جز دانشگاه، به هر نقطه اي از شهر اگر بروم مي توانم سيگار هايم را به فروش برسانم. او مي داند كه سيگار بد است. براي صحت خطرناك است. اما مردم  مي كشند؛ چون هر كس در زندگي درد و غمي دارد، بعضي هم براي استايل سيگارمي كشد. قسيم موهايش را «آلماني» اصلاح كرده است. سروصورت اش پر از خاك است. دركل پسري بسيار خندان است. ادامه مي دهد؛ هر روز صبح كه از ماركت سيگارها را مي خرم با خودم عهد مي بندم  كه بايد تلاش كنم همه اش را بفروشم. مي گويد مكتب هم مي خوانم. موسيقي را خيلي دوست دارم. اما هر چه پرسيدم چرا موسيقي را دوست داري پاسخ نداد. حتما حق با اوست، اصلا چه دليلي دارد آدم موسيقي را دوست نداشته باشد؟؟ او موسيقي را دوست دارد.
ضيا سيگار نمي فروشد او "اسپند" دود مي كند. او گردشگر شهر است. او تمام دكان هاي شهر را اسپند كرده است. او تمام اهالي كابل را اسپند كرده است. ازپيرمردان معتقد گرفته تا دختران زيبا كابلي!  اوهمه را پاك كرده است. اما خودش را هيچ گاه اسپند نكرده است. اسپند اگر اشتباه نكنم در معناي عام اش يعني از حسد جلو گيري كردن اما معناي خاص آن يعني پاك كردن روح و روان انسان از بدي ها و بلاها. ضيا به طور واقعي سرگردانِ شهر است. از صبح زود اسپند كردن را شروع مي كند و اين كار را تا دير هنگام شب انجام مي دهد. او مي گويد: "برخي ها از بوي اسپند بد شان مي آيد و مرا زود از دكان و يا از اطراف موتر شان  بيرون مي رانند، اما برخي هاي ديگر با مهرباني اجازه مي دهند كه دكان شان را و يا موترشان را اسپند كنم." ضيا بي سوار ترين گردشگر شهر است. دو پاي كوچك اش با زمين خو گرفته است و زمين را تنها رها نمي كند. كفش هايش مثل  بوت هاي علي پاره است. او مي گويد شب ها كه خانه مي روم و  زمانيكه به خواب مي روم احساس مي كنم پاهايم درد مي كنند، اما خواب بر چشمانم غلبه مي كند و درد پاهايم را فراموش مي كنم. ضيا با دانه هاي اسپند خو گرفته است. هر بار كه دانه هاي اسپند را در آتش مي اندازد  صداي تك تك شان را كه نابود مي شوند، مي شنود. مثل شمع، دانه هاي اسپند براي  كسي كه حسد شده است مي سوزد. دود اش به آسمان كابل پرواز مي كند. ضيا در دود اسپند گم شده است. زندگي را در دود اسپند مي بيند. او به جز اسپند كردن اهالي شهر كابل به چيزي ديگر فكرنمي كند.
چه آرزوهاي  عجيب  و كوچكي دارند. علي مي گويد: "ميخواهم در اين روز ها ساجق زياد تر سودا كنم تا يك كفش نو و محكم بخرم. چون خزان دارد تمام مي شود و زمستانِ سرد فرا مي رسد و بدون كفش نخواهم توانست كارم را خوب پيش ببرم." قسيم مي گويد: "من هم يك كرتي مي خواهم كه در زمستان بدنم گرم باشد." ضيا پسر خيلي كم حرفي است و همچنان خيلي فهميده. او به يك دستكش نياز دارد. مي گويد من هميشه دست هايم بيرون است. در بهار و تابستان نياز به دستكش ندارم اما در زمستان به دستكش نياز دارم و قصد دارم يكي بخرم. چون پارسال يكي خريده بودم اما پاره شده است و ديگر قابل استفاده نيست." زمانيكه ازضيا دور مي شدم، يك بار به او نگاه كردم. ديدم زندگي او را " چور" كرده است. براي يك لحظه دلم گرفت. با خودم گفتم چرا اينقدر زود آدم اينجا چور و پير مي شود.
يك ماه به زمستان مانده است. بچه هاي خياباني  سرگردان در خيابان هاي شهر پرسه مي زنند وانتظار زمستان را مي كشند. مي خواهم اين بار، فلك، سكه ي خوشبختي را به آنها بدهد، در اين زمستان بي رحم كابل، نه علي ، نه قسيم و نه ضيا مريض شوند. ميان برف هاي سرد، بازي هاي گرم كنند تا غم ها و درد هاي شان را به برف ها بسپارند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...