زمانِ خدا حافظي
حسن كريمي
راه برای رسیدن
نیست، برای دور شدن است
اسد بودا
من تا هنوز زمانِ خدا
حافظي دودوست را در فيلمها میدیدم و در داستانها میخواندم. خداحافطی از نظر
زمانی فقط یک « لحظه » است، لحظهی فاصلهساز و بسیار دردناک، اما کتابها
و هنرهای بسیاری هستند که بر مبنای این لحظه شکل گرفتهاند. كارگردانان و
نويسندگان بسیاری تلاش کردهاند كه این صحنهی غمانگيز و دردناک را به شیوههای
گوناگونی چون خداحافظي دودوست، دو عاشق و یا مادر و پسر، و دیگر اشکال جدایی ترسیم
نمایند. در تمامی این اشکال غم و درد ناگهانی از راه میرسد و صحنهای غمباری را
پدید میآورد. ديروز، برای اولین بار خدا حافظي دودوست را در ميدان هوايي
کابل با چشم سر دیدم: محمد علي كريمي و اسدبودا، دو دوستی که در فضای سرشار
از سکوت و اندوه، باهم خدا حافظي كردند.
دوستی یک رابطه بسیار
پیچیده است، نوع احساس وجود دیگری در خود. دوستی پیوند خونی و نسبی نیست که آن را
به ارث ببریم، دوستی حتی استحالة مجنونوار خود در دیگری نیست، دوستی سهیمکردن
دیگری در خود است، در رابطهی دوستانه، ما وجود خود را با کسی شریک میکنیم و
احتمالا بر مبنای این اشتراک وجودی است که دوستی شکل میگیرد. ما از طریق بیانکردن
خود بر دیگری، وجود خود را با او قسمت میکنیم، ما با رمزهای خاصی که فقط در متن
یک رابطهی دوستانه معنا پیدا میکند، وجود خود را بر کسی که دوست داریم توضیح میدهیم
و حرفها و سخنهایی را که اظهار آنها در جای دیگر ناممکن است، با دوست خویش در
میان میگذاریم. به همین سبب دوستی حاوی یک نوع شناخت عمیق است و در واقع بر مبنای
این شناخت است که افراد همدیگر را دوست میدارند.
اگر دوستی را نوع اشتراک
وجودی بر مبنای انتخاب و شناخت بدانیم، میتوانیم بگوییم که رابطهی دوستانه همبستهی
زمان و مکان خاصی نیست و در هرزمانی و در هرجا میتواند وجود داشته باشد، چه در
عصر باستان، چه زمانهی ما، در آمريكاي مدرن و یا در كوچه هاي كثيف كابل. در
هرکجایی نیاز به شناخت وجود داشته باشد، دوستی هم هست.
ديروز براي اسد روز سختي
بود. از همان اول صبح، حالش دگرگون بود و رنگش پریده. بیکلام شده بود و نمیتوانست
با علی صحبت کند، نمیتوانست حتی به او نگاه کند، نگاهش را میچرخاند، انگار به
راههای دور و درازی مینگریست که علی را در کام خود میبلعید و یا به این میاندیشید
که پس از علی با چه کسی وجودش را شریک سازد؟ چه کسی میداند، جز نگاه خاموش علی که
اوضاع روحی و روانیاش به مراتب از اسد بدتر بود؟ چه کسی این وجود به اشتراکگذاشته
شده را جا میگذاشت؟ چه کسی با خود میبرد؟ آیا بخشی از وجود علی در اسد جا میماند
و یا علی بخشی از وجود اسد را در ناکجاآباد جهان با خود میبرد؟ پیش از رفتن علی،
من و اسد در تظاهراتی كه به خاطر شكيلا در كابل برگزار شده بود، شركت كردیم،
در سرکهای کابل نام شکیلا را جیغ کشیدیم و به بهدفاع از خون به ناحقریختهای او
با مردم همراه شدیم. اما اسد نتوانست تا پايان تظاهرات بماند، کسی میرفت،
کسیدور میشد، کسی را باید بدرقه میکرد، کسی در افق چشمان او در حال ناپدید شدن
بود: آن کس علی بود که پیوند وجودی اسد با او هر روز عمیقتر میشد.
اسد و علي، بسیار دیر و
احتمالا هنگامی که میباید با هم آشنا میشدند، با هم آشنا شدند. آنها دوست دوران
کودکی نیست و با هم بزرگ نشدند.نه در یک دهكده بوده اند و نه در يك مكتب درس
خوانده اند. میگويند كه دو چيز بسيار ارزشمند است: « يكی شراب كهنه وديگري
دوست قديمي »، اولی را نمیدانم ولی دومی در مورد دوستی علی و اسد صدق نمیکند
. آنها همدیگر را بسیار دیر و برای اولینبار در کابل دیدند. آن ها با هم ديگر
غريبهي غريبه بودند. احتمالا در متنِ هر دوستیای نوعی غربت نفهته است. آدمها از
تکرار خستهاند. کشف این غریبگی است که به بزرگترین اشتراک وجودی بدل میشود. علی
و اسد غربتی را در هم کشف کردند، غربتی که تکراری نبود. امرغریب، از آنرو غریب
است که تکراری در کار نیست. کشف این امرغریب، کشف یک جهان نو است، یک دنیای جدیدی
که خود را در آن همزمان گم و پیدا میکنیم: دوستی زیستن در این سرای غریب،
بیگانه و غیر تکراری است؛ دنیایی که اگر زمان و مكان اجازه دهد، دوستان میخواهد
تا ابد در آن سنکنا گزینند. اما هيچ گاه اين طور نشده است، زمان و مكان، زیستن در
جهان غریب را از ما دریغ میدارد و هجران و جدايي پدید میآورد. جدایی، فاصله میان
ما و جهان آشنا نیست، جدایی فاصلهی پدیدآمده میان ما و دنیای غریب و نا آشنایی
است که به یگانه مبنای دوستی بدل میشود. وقتي با اسد از میدان هوایی به خانه بر
ميگشتيم، هردوتا مای به شدت غمگین و گرفته بودیم، ترجیح میدادیم چیزی نگوییم.
برای اولینبار بود که اسد را تا این حد آشفته و پر یشان میدیدم. اسد به بیخیالی
تظاهر میکرد و تلاش میکرد به من بفهماند که اتفاقی خاصی رخ نداده و همهچیز عادی
است. به من گفت:«غيبت علي دليل برنبودنش نيست» اما از چهرهاش دريافتم كه اين طور
نيست. یک ساعت پیش از حركت در اتاق علي به اسدگفت: «موبايلم را نميبرم، پیش تو
باشد » و اسد جواب داد:« اين مبايل لعنتيات را ببر. بعد از تو دیدنش مر
آزار ميدهد!»
به جز اسد و علی، کسی
دیگری هم بود که رفتن علی دنیای او را به هم ریخته بود: علیامیری. وقت سخن از اسد
و علی است، حيف است كه از علياميري ياد نکنم. امیری، حلقة وصلی است که اسد و علی
دنیای غریب و غیرتکراری دوستی را در او کشف کردهاند. وجود علی و اسد در امیری به
امیری به اشتراک گذاشته میشود و به هم میرسد. امیری همان دنیای غریب اشتراکی
میان آنهاست. اسد میگوید:« اگرامیری نمیبود، نمیتوانستم علی را پیدا کنم.
نخستینبار امیری مرا با دنیای علی آشنا کرد. من بسیار پیش از آنکه علی را از
نزدیک ببینم، دوستی علی را در امیری تجربه کردم، اوکاشف این دنیای غریب است».
امیری ذاتا یک موجود دوستداشتنی است. افراد بسیاری هستند که او را دوست میدارند.
اما اگر اشتباه نکنم، رابطهی علی و اسد با او قسمی دیگر است. آنها بیش از آنکه
تصور کنیم و فراتر از یک دوستی عادی، امیری را دوست میدارند. البته دوستی آنان
ورای اظهار و بیان است، هرگز اتفاق نیافتاده که دوستی شان را نسبت به همدیگر با
زبان ابراز نمایند. دوستی آنها نوعی اشتراک وجودی است، نه زبانی، آنها همان بخش
غریب و غیر تکراری وجود شان را به اشتراک گذاشتهاند. علي، اميري را
« پيركابل » ميخواند. اسد بارها گفته است«من هرگز نمیتوانم در بارة
امیری حرف مشخصی بگویم و یا تعبیری خاصی را بهکار برم. امیری برای من پناهگاه
است. من از بدیهای و سختیها به او پناه میبرم. پناهگاه بر ما احاطه دارد، ما
نمیتوانیم آن روی آن را ببینیم و نمیدانیم آنجا چه خبراست؟ پس نمیتوانیم حرفی
بزنیم. من نمیتوانم رابطهام را باامیری تعریف و توصیف کنم، به جای تعریف میخواهم
آن را تجربه کنم. در پناهگاه باید زندگی کرد»اما امیری، این بیپناهترین
آدمی که من تا هنوز دیدهام، فقط برای اسد پناهگاه نیست، برای علی نیز پناهگاه
بود و همینطور برای من و بسیاری از دانشجویان و فرهنگیان بیپناه شار کابل.
زمانِ خدا حافظي اسد و
علي، برایم تکاندهنده، غريب و غمانگيز بود. یادم آمد که اسد زمانی گفته بود:«
راه برای رسیدن نیست، برای دور شدن است»، راه علی را از اسد دور میکرد. تمام دار
و ندار علی دو چمدان کتاب بود. او چمدانهایش را بر داشت. دل از «ملک
هزاره» برکند و قدم در راه بیپایان گذاشت. مكان براي يك لحظه و در یک چشم به همزدن تغيير
كرد. زمان ايستاد. اسد و علي هم ديگر را در آغوش گرفتند. پیش از آنکه علی در را ه
گم شود، اسد در جا گم شده بود؛ در یک آن کرخت و بیحرکت شد، خاموش و بی كلام شد،
خیلی دوست داشتم بدانم که آخرین سخنی اسد با علی چیست؟ اما سخني نگفت، سخنی
توانست بگوید، حتی نگفت « خدا حافظ »، خودش را گم کرده بود، ازخودش
فاصله میگرفت، در خودش ناپدید میشد. علي، در حالی که نتوانست به اسد بنگرد، به
سختي گفت:« اسد، بچیش، مواظب خودت باش!» و رفت، از ما دور شد. اسد به دنبالش نگاه
مي كرد. هیولای آوارگی دهان گشوده بود و اژدهای کابل او را «حذف» کرد. هيچ يكي از
آنها خدا حافظيكردن بلد نبودند اما خدا حافظي كردند. اسد گفت: «خوب شد عليگگ
رفت. كابل، نتوانست او را در خود ادغام کند، اما توانست حذفش کند!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر