۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

چوپان دایکندی



حسن کریمی
تقدیم به چوپان های دایکندی
در هزاره‌جات همه ی مان چوپانی کرده ایم. چه پسر بوده ایم و چه دختر. امروز شاید همان چوپان، چه بسا هنرمند، سیاست‌مدار، ملا و روشنفکر باشد و یا مهاجری که در پاریس، برلین، مسکو، لندن و یا هم در کانادا به سر می‌برد. در هزاره‌جات مردم بازراعت و پرورش حیوانات زندگی شان را به پیش می برد. کودکی نیست که تجربه‌ی چوپانی نداشته باشد.
وقتی چوپان به دنیا آمد، مادرش مرد. او هیچ وقت نتوانست پستان مادر را بمکد. دریک دهکده خیلی زیبا زندگیِ کودکی اش را می گذراند. روزها سپری می شد و کودک از شیر گوسفندان می خورد وبزرگ می شد. کودک هیچ گاه مادرش رانه دید، پدرش انسان عجیب بود، خیلی کم حرف می زند و نوازش دادن بلد نبود. کودک خوب می دانست که در آینده یک چوپان است.شش ساله بود که بره ها را نزدیک حویلی به چرا می برد. او از همان اول با بره ها خو گرفته بود و آنها را دوست داشت.  زمستان های سرد گوسفندان در طویله می ماندند و در بهار که فصل آب وعلف و چرا بود گوسفندان به صحرا به چرا برده می شدند؛ و سالها پشت سر هم همینطور می گذشت. چوپان بزرگ شده بود وپدرش می دانست که حال به درستی می تواند  گوسفندان را از چنگال گرگ ها نجات دهد. دریکی از شب ها، پدرش گفت:باید ازاین به بعد گوسفندان رابه صحرا ببری. فردایش، اواولین روز چوپانی اش را در صحرا تجربه می کرد. با یک تِبراق بزرگ،با یک تیاق زیبا، با یک چپن بلند و همراه سگِ گله  گوسفندان را به سوی کوه و  صحرا «هی »کرد. بعد از چندی از آغیل دور شد. او درکوه و صحرا تجربه ی گوسفند چرانی نداشت. گوسفندان را یک جا جمع می کرد که مبادا گم نشوند و یا گرگ ها نه درند. ساعت ها می گذشت وچوپان متوجه گوسفندان بود. آفتاب مستقیم می تابید. چاشت شده بود. تِبراق خود راباز کرد، واولین نان چاشت را در کوه به تنهایی در زیر شعاع مستقیم خورشید خورد.کوه برایش خیلی آرامش بخش بود. او درکوه احساس آرامش وشادی می کرد.کوه برایش یک پدیده ی خیلی بزرگ وتنها به نظر می رسید و فکر می کرد کوه " تنها مال گوسفندان" است. نزدیک شام گوسفندان را به سوی خانه آورد. اولین روزچوپانی گذشت. هنگامیکه به خانه رسید، پدرش گفت:« آفرین، آفرین امروز موفق شدی...»
تابستان بود. هواهم گرم، چوپان عادت داشت همیشه پشت بام بخوابد، برای نگهبانی از گوسفندان و نگاه کردن به آسمان پر ستاره و گوش دادن به آواز دلنشین قورباغه های داخل جوی. رادیو وکدام چیزی دیگرنداشت که با آن خود را سرگرم کند. مثل زمان کودکی اش که حتی موترک چوبی هم نداشت که همراهش بازی کند. تنها با شمردن ستاره ها به خواب می رفت.
درچند سال اخیر دهکده کوچک شده بود و همه به سوی شهر ها هجوم آورده بودند،حویلی های زیادی خالی شده بود و چوپان مثل همیشه به کو ه و صحرا می رفت. او گوسفندان را خیلی دوست داشت و هیچ گاه اتفاق نیفتاده بود که گوسفندی را بزند. سگش که حامی او وگوسفندانش بود،پیر شده بود. همیشه به او و گوسفندانش وفا دار بود. چوپان سگش را خیلی دوست داشت. چاشت ها با سگش نان می خورد. می گفت:" این سگِ با وفا ی من است." هیچ کس و هیچ چیزبه اندازه سگم باوفا نیست.
او خوب توله (نی) می نواخت. صحرا و دامنه های کوه  به او گوش میداد. او تنها نبود. نی اش بود، سگش بود ، گوسفندانش و کوه و صحرایی که او فقط در دامن آن به آرامش می رسید.
روز های آخر پاییز بود. یک روز بارانی که زیر باران به گوسفندانش و برای دل گرفتگی خود نی می نواخت، یکی ازگوسفندانش مرد. چون از چند روز به این سو مریض بود. شب، چوپان در بستر خود برای گوسفندش گریست.
او حال یک مرد 30 ساله است. همسایه اش دختری دارد که او یک" حس عجیبی" نسبت به او دارد. اما دختر همسایه اش چوپان نیست چون آنها گوسفند ندارند.
او هیچ گاه  نتوانست به دختر همسایه ی کر خود حتا سلامی دهد؛‌به زبان یا به اشاره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...