۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

روحِ کابل


حسن کریمی
کابل جان، شهری پر از راز است. یک گردش  ساده در شهر  این را برایتان  به اثبات می رساند. در این شهر، آدم هایی مملو از راز زندگی می کنند. هر کس راز های نگفته ای را با خود دارد. مکان هایی  هست که راز های انبوهی را درسینه های شان حبس کرده اند و غمگین به حالت ویرانه وار و یا در حال بازسازی، چشم دوخته اند تا کسی پیدا شود، با آنها درد دل کند. نمونه ی عینی اش قصرِ دارالامان است. چه تابستان، در هوای گرم و خاک و آلود و چه زمستان، در هوای سرد و برفی، تنها، به یک سوی جاده، پاره پاره پرت شده است.
از زمانیکه کابل پایتخت شده است، هیچ گاه آرامش نداشته است. روحش همیشه عذاب کشیده است. گاهی ساکنین اش روح اش را رنج و عذاب می دهند، گاهی انگلیس ها با تفنگ و خنجر می آیند تا روح کابل را تکه تکه کنند. گاهی روس ها می آیند تا این روح را به توپ و تانک بکشند. گاهی طالبان می آیند تا روح کابل و شهروندان کابل را به دار بکشند.
چندین سال است در کابل زندگی می کنم. هیچگاه نخواستم کابل را از چشم یک توریست ببینم. می خواهم روح اش را درک کنم. در چه وضعیتی است؟ آیا کابل شاد است و یا غمگین؟ دیروز، گشتی ساده در شهر زدم. اولین جایی که رفتم باغ وحش بود. باغ وحش در چوک دهمزنگ موقعیت دارد. آن طرف تر از آن، باغ بابر است. زمانیکه می خواهی داخل باغ وحش شوی، چشم ات به  مجسمه ی شیر مرجان  که در زمان جنگ زخمی و بعد ها به اثر مرگ تدریجی می میرد را می بینی که نظاره گر همه بازدیدکنندگان است. مجسمه ی شیر مرجان یاد آور گذشته هاست. حیوانات زیادی همانند خرس، کبوتر، عقاب، شاهین و شادی به بند کشیده شده اند. بازدید کنندگان از پشت تور به حیوانات نگاه می کنند و حیوانات غمگین و لاغر به سوی آنها. برای لحظه ای انسان و حیوان به چشمانِ هم خیره می شوند. بچه ها در حال بازی و شادی هستند و زنان با برقع های آبی شان در باغ وحش قدم می زنند. باغ وحش را به بازدید کنندگان اش می گذارم. می خواهم به قلب شهر بروم.
اولین چیزی که در قلب شهر دیدم، سربازان خسته ی آمریکایی بودند که با موتر ها و تانک های  خاک آلود و گِل آلود شان از مرکز شهر هراسان عبور می کردند. وقتی که در شهر کابل قدم می زنی خیلی دل ات تنگ می شود. نه از مترو خبری است و نه از قطار های سریع السیر. تنها موتر های کثیف مدل بالا و جاده های  کثیف و خراب را  می بینی. رانندگان موترها هیج صبر و حوصله ای ندارند. به محض اینکه کمی ازدحامِ ترافیک زیاد می شود، همه ی داد و فغان ها و هارن کردن ها شروع می شود. ساختمان های نیمه کاره یا ساختمان های ویرانه و ساختمان های تازه کار، اسکلت شهر را تشکیل می دهند. رود سن، از قلب پاریس می گذرد. دل آدم می خواهد ساعت ها به زیبایی شگفت انگیزش خیره شود. رودِ کابل هم از قلب کابل می گذرد. این رود آب ندارد، مرده است. چندین سال است که جسد اش در درازای شهر، دراز افتاده است. بوی تعفنِ جسدش همه را دیوانه کرده است. اما کسی نیست که رودِ کابل را دفن کند. این رود، بی قبر مانده است.
ساختمان های با معماریِ پشاوری در کابل که صاحبان شان به آنها بسیار می نازند، نقاشی های بیرونی شان کثیف شده اند. پسرکی را دیدم که همچون سیزیف محکوم به بردنِ آب بر سر کوه بود. از کنار مکتبی گذشتم. دخترک، یونیفورم مکتب اش کهنه شده بود. روی یونیفورم اش لکه های روغن که با خاک درآمیخته بود، از دور نمایان بود و دخترک کتاب دری اش را در دست اش گرفته بود. شعری را حفظ می کرد: "شکر گویم بر خدای مهربان..." دامن اش چین چین شده بود، مادراش، شاید اتوی برقی ندارد تا یونیفورم دخترک اش را اتو کند.
بیماری، سرفه کنان نزد داکتر می رفت. نمی دانم، پول دوا را دارد و یا خیر؟ وقتی داخل شفاخانه های کابل می شوی، فکر می کنی که تمام شهروندان کابل مریض اند.
  وقتی به دیوارها و تابلوهای شهر نگاه کنی، عکس ها و تصویر های گونا گونی را  می بینی. تابلوها، شهر کابل را نامنظم و چهره اش را دگرگون کرده اند. قدم به قدم تابلوهای تبلیغات را می بینیم که پریشان به پا ایستاده اند. روی دیواری، عکس رییس جمهور را می بینم که گرد و غبار  تمام آنرا فرا گرفته است. عکس، غمگین است و به یک سو نگاه می کند.
فاحشه ای را دیدم که آرایش نکرده بود. خیلی خسته به نظر می رسید انگار تمام غم های کابل را به او داده باشند.  راه اش را گرفت و از میان مردم دور شد. خود را به زیر زمینی پناه داد.
کنار پیاده رو، غرفه ی یک موچی گر است. پهلویش می ایستم. ناخود آگاه از او می پرسم. کابل خوب است؟ می گوید: «من از این شرایط می ترسم. فکر می کنم هر آن چه بر سر ما آمده است. باز می تواند دوباره تکرار شود.» حدس می زنم که  پیرمردِ موچی گر احساس پارانویایی دارد. شب و روز او را آزار می دهد. از نزد پیرمرد می روم  و او به کارش ادامه می دهد.
پلیسی لاغر و غمگین را می بینم که جلوی پسته ی امینتی اش ایستاده و دارد سیگار می کشد. خواب آلود است. هنوز صورت اش نشسته است. موهایش نا منظم است. انگار سرد اش است و آفتاب می گیرد. یک چشم اش را بسته است و به خورشید و آسمان خاک آلود شهر می نگرد. احتمالا چند لحظه بعد، نوبت پهره داری اش شروع می شود.
کابل پر از پارادوکس است. تنها دنیا مجازی کابل که رادیو ها و تلویزیون ها باشند، شاد هستند. برنامه های شاد و آهنگ های شاد پخش می کنند. اما کابل در گذشته همیشه در آشفته گی و عذاب بوده است. هیچ رژیمی نگذاشت کابل برای لحظه ای روحش آرام بخوابد. حال اما، این شهرِ نفرین شده، لحظه ای شاد و لحظه ای غمگین است.
نمی توانم این شهر را با هیچ شهرِ دیگری مقایسه کنم. البته، نه به خاطرِ زیباییِ نداشته اش! احساس تردید می کنم. شاید کابل با هیچ شهر دیگری قابل مقایسه نباشد؛ کابل همیشه فراموش می کند که چه برسرش آمده است. کابل درک نمی شود. کابل شناخته نمی شود. کابل همچنان غریب، درکنار مردمانش  به پوسیدن ادامه می دهد.
و شاید، این زمزمه تا آینده ها بر سر زبان ها جاری بماند:
"کابل جان در گرفت، دودش برآمد..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نقش چادری در سیاست افغانستان؛ از جنگ افغان- انگلیس تا به امروز

نجیبه مرام، کارمند دولت است. او حالا چادری نمی‌پوشد، تقریباً ۱۵ سال است بدون چادری به وظیفه می‌رود. نجیبه در رژیم طالبان زمانی‌که برای هفت...